*بهار*
*بهار*
17سالم بود دختر خیلی ساده ای بودم
مدرسه میرفتم کلاس سوم دبیرستان بودم
یه روز طبق معمول داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه با دوستم زهرا بودم
یه پسر اومد ایستاد جلوم تو چشمام زل زد
خیلی تعجب کردم از این کارش
اون روز گذشت
روز بعدشم دوباره همین کارو کرد
خیلی رفتارش واسم عجیب بود
این کار هر روزش بود فقط بهم نگاه میکرد چیزی نمیگفت
یه روز زهرا مدرسه نیومد
برای برگشتن خودم تنها بودم
با ترس راه میرفتم که یه وقت پسره رو نبینم آخه خیلی رفتارش عجیب بود
از خیابون که خواستم رد بشم
یه ماشین جلوم ترمز کرد
_هوی آقا آروم تر
نگاش که کردم خود پسره بود
از ماشین پیاده شد
_ببخشید متاسفم چیزیتون نشد؟
_نه خوبم تو کی هستی که هر روز دنبال منی؟
_راستش من چند وقتیه شمارو زیر نظر دارم ازتون خوشم اومده میخواستم. . .
_نه آقا من اهل عشق و عاشقی نیستم
اینو گفتم و رفتم
پیش خودم گفتم که دیگه مزاحمم نمیشه اما فایده نداشت
اون هر روز مزاحمم میشد
کم کم خودمم ازش خوشم اومد اسمش آرتین بود خیلی خوشکل 26ساله
من و آرتین باهم دوست شدیم
هر روز با آرتین میرفتم مدرسه و برمیگشتم
تو راه میرفتیم پارک و واسه هم هدیه میگرفتیم
روزای بارونی دستامونو باز میکردیم رو جدول خیابونا راه میرفتیم
خیلی اون روزا قشنگ بود ما قول داده بودیم که تا آخرش باهم باشیم تا آخر عمر
من و آرتین هر روز باهم بیرون بودیم همینطور روزامون باهم سپری میشد
خیلی بهم عادت کرده بودیم
یه روز من و آرتین باهم روی نیمکت پارک نشسته بودیم
_بهار؟
_جانم؟
_قول میدی تا آخرش باهام باشی؟
_آرتین چندبار من قول دادم عزیزم من تا آخرش باهاتم
خوشحالی رو تو صورت آرتین میدیدم
_بهار قول دادیا
_اااا آرتین یکی یدونه ی من دوست دارم بخدا هیچوقت ولت نمیکنم
دوستی من و آرتین به 3سال کشید
خیلی دوسش داشتم هر شب با صداش خوابم میبرد
یه مدت بود رفتار آرتین با من بد شده بود
خیلی سرد رفتار میکرد زنگ میزدم دیر جواب میداد یا اصلا جواب نمیداد
نسبت به من کم محلی میکرد دیگه دوسم نداشت
حس کردم دنیا سرم نابود شده تمام قولا
تمام حرفاش دروغ بود
هر شبم با گریه میگذشت
نمیدونستم چکار کنم تا بهش فکر نکنم
بخاطر همین تصمیم گرفتم با دوستش کاوه دوستشم
کاوه دوست صمیمی آرتین بود
یه روز رفتم در خونه کاوه که باهم بریم بیرون آرتین رو دیدم کاوه از خونشون اومد بیرون دست منو گرفت یه سلام به آرتین کرد و رفتیم
اون روز یاد چشمای آرتین از فکرم بیرون نمیرفت آرتین فقط زل زده بود تو چشمام از اون روز به بعد همش جلوی آرتین دست کاوه رو میگرفتم یا بغلش میکردم آرتین فقط نگاه میکرد
من کاوه رو دوست نداشتم فقط از سر لج آرتین رفتم با کاوه آخه فکر میکردم آرتین دوست دختر داره
کاوه رابطشو با آرتین قطع کرده بود
من رفتم با کاوه پیش خودم گفتم بزار آرتین با عشقش خوش باشه
منو کاوه با هم ازدواج کردیم
پیش خودم گفتم آرتین شاید برای عروسی من بیاد
با این حال که با کاوه ازدواج کرده بودم اما دلم هنوز پیش آرتین بود
آخه آرتین عشق اول من بود خیلی باهاش خاطره داشتم
اون شب منتظر کاوه بودم اصلا حواسم نبود که عروسیمه
عروسی تمام شد
من و کاوه رفتیم خونمون
از کاوه بدم میومد حسی بهش نداشتم آخه هنوز آرتین دوست داشتم
دوست داشتم این شب رو با آرتین باشم ن با کاوه دوست داشتم من مال آرتین باشم نه کاوه
یه روز خیلی دلم گرفته بود دلم برای آرتین تنگ شده بود
خواستم بهش زنگ بزنم اما پیش خودم گفتم اون الان با عشق جدیدشه
منو فراموش کرده
اما بغض بدطور گلومو گرفته بود دوست داشتم آرتینو ببینم
خیلی سخت بود تا آدرس جدید خونه ی آرتین رو گیر بیارم
ولی بالاخره خونشونو پیدا کردم
خیلی خوشحال بودم
زنگ خونشونو زدم
خواهرش درو باز کرد
با لبخند بهش گفتم سلام خوبی؟
_سلام
_عاطفه دوست دارم آرتینو ببینم ولی بش نگو من اومدم شاید بدش بیاد منو ببینه بزار یواشکی من آرتینو برای آخرین بار ببینم
عاطفه چیزی نگفت فقط اشک تو چشماش جمع شده بود
دست منو گرفت بردم
داخل خونشون
در اتاق آرتینو باز کرد
گفت برو داخل وقتی رفتم داخل اتاق دهنم باز موند. چهار طرف اتاق آرتین عکسای من بود
عکسمو طراحی کرده بود
گذاشته بود دیوار روبه روی تختش
عاطفه گفت
_آرتین خیلی عاشقت بود خیلی دوست داشت
هر روز از تو میگفت
_عاطفه آرتین کجاست؟میخوام ببینمش
_آرتین چند روز قبل از اینکه با تو درباره ی ازدواج حرف بزنه
میفهمه که سرطان داره و تا 2ماه بیشتر زنده نمیمونه برای همین تورو ترک کرد که ازش دل بکنی
خیلی حالم بد شده بود دیگه نمیتونستم با عاطفه حرف بزنم
از خونشون زدم بیرون رفتم طرف قبرستون بارون میومد رفتم سر قبر آرتین
_آرتین بلند شو بلندشو تورو خدا غلط کردم گفتم تا آخرش باهاتم آرتین غلط کردم من نمیدونستم و
17سالم بود دختر خیلی ساده ای بودم
مدرسه میرفتم کلاس سوم دبیرستان بودم
یه روز طبق معمول داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه با دوستم زهرا بودم
یه پسر اومد ایستاد جلوم تو چشمام زل زد
خیلی تعجب کردم از این کارش
اون روز گذشت
روز بعدشم دوباره همین کارو کرد
خیلی رفتارش واسم عجیب بود
این کار هر روزش بود فقط بهم نگاه میکرد چیزی نمیگفت
یه روز زهرا مدرسه نیومد
برای برگشتن خودم تنها بودم
با ترس راه میرفتم که یه وقت پسره رو نبینم آخه خیلی رفتارش عجیب بود
از خیابون که خواستم رد بشم
یه ماشین جلوم ترمز کرد
_هوی آقا آروم تر
نگاش که کردم خود پسره بود
از ماشین پیاده شد
_ببخشید متاسفم چیزیتون نشد؟
_نه خوبم تو کی هستی که هر روز دنبال منی؟
_راستش من چند وقتیه شمارو زیر نظر دارم ازتون خوشم اومده میخواستم. . .
_نه آقا من اهل عشق و عاشقی نیستم
اینو گفتم و رفتم
پیش خودم گفتم که دیگه مزاحمم نمیشه اما فایده نداشت
اون هر روز مزاحمم میشد
کم کم خودمم ازش خوشم اومد اسمش آرتین بود خیلی خوشکل 26ساله
من و آرتین باهم دوست شدیم
هر روز با آرتین میرفتم مدرسه و برمیگشتم
تو راه میرفتیم پارک و واسه هم هدیه میگرفتیم
روزای بارونی دستامونو باز میکردیم رو جدول خیابونا راه میرفتیم
خیلی اون روزا قشنگ بود ما قول داده بودیم که تا آخرش باهم باشیم تا آخر عمر
من و آرتین هر روز باهم بیرون بودیم همینطور روزامون باهم سپری میشد
خیلی بهم عادت کرده بودیم
یه روز من و آرتین باهم روی نیمکت پارک نشسته بودیم
_بهار؟
_جانم؟
_قول میدی تا آخرش باهام باشی؟
_آرتین چندبار من قول دادم عزیزم من تا آخرش باهاتم
خوشحالی رو تو صورت آرتین میدیدم
_بهار قول دادیا
_اااا آرتین یکی یدونه ی من دوست دارم بخدا هیچوقت ولت نمیکنم
دوستی من و آرتین به 3سال کشید
خیلی دوسش داشتم هر شب با صداش خوابم میبرد
یه مدت بود رفتار آرتین با من بد شده بود
خیلی سرد رفتار میکرد زنگ میزدم دیر جواب میداد یا اصلا جواب نمیداد
نسبت به من کم محلی میکرد دیگه دوسم نداشت
حس کردم دنیا سرم نابود شده تمام قولا
تمام حرفاش دروغ بود
هر شبم با گریه میگذشت
نمیدونستم چکار کنم تا بهش فکر نکنم
بخاطر همین تصمیم گرفتم با دوستش کاوه دوستشم
کاوه دوست صمیمی آرتین بود
یه روز رفتم در خونه کاوه که باهم بریم بیرون آرتین رو دیدم کاوه از خونشون اومد بیرون دست منو گرفت یه سلام به آرتین کرد و رفتیم
اون روز یاد چشمای آرتین از فکرم بیرون نمیرفت آرتین فقط زل زده بود تو چشمام از اون روز به بعد همش جلوی آرتین دست کاوه رو میگرفتم یا بغلش میکردم آرتین فقط نگاه میکرد
من کاوه رو دوست نداشتم فقط از سر لج آرتین رفتم با کاوه آخه فکر میکردم آرتین دوست دختر داره
کاوه رابطشو با آرتین قطع کرده بود
من رفتم با کاوه پیش خودم گفتم بزار آرتین با عشقش خوش باشه
منو کاوه با هم ازدواج کردیم
پیش خودم گفتم آرتین شاید برای عروسی من بیاد
با این حال که با کاوه ازدواج کرده بودم اما دلم هنوز پیش آرتین بود
آخه آرتین عشق اول من بود خیلی باهاش خاطره داشتم
اون شب منتظر کاوه بودم اصلا حواسم نبود که عروسیمه
عروسی تمام شد
من و کاوه رفتیم خونمون
از کاوه بدم میومد حسی بهش نداشتم آخه هنوز آرتین دوست داشتم
دوست داشتم این شب رو با آرتین باشم ن با کاوه دوست داشتم من مال آرتین باشم نه کاوه
یه روز خیلی دلم گرفته بود دلم برای آرتین تنگ شده بود
خواستم بهش زنگ بزنم اما پیش خودم گفتم اون الان با عشق جدیدشه
منو فراموش کرده
اما بغض بدطور گلومو گرفته بود دوست داشتم آرتینو ببینم
خیلی سخت بود تا آدرس جدید خونه ی آرتین رو گیر بیارم
ولی بالاخره خونشونو پیدا کردم
خیلی خوشحال بودم
زنگ خونشونو زدم
خواهرش درو باز کرد
با لبخند بهش گفتم سلام خوبی؟
_سلام
_عاطفه دوست دارم آرتینو ببینم ولی بش نگو من اومدم شاید بدش بیاد منو ببینه بزار یواشکی من آرتینو برای آخرین بار ببینم
عاطفه چیزی نگفت فقط اشک تو چشماش جمع شده بود
دست منو گرفت بردم
داخل خونشون
در اتاق آرتینو باز کرد
گفت برو داخل وقتی رفتم داخل اتاق دهنم باز موند. چهار طرف اتاق آرتین عکسای من بود
عکسمو طراحی کرده بود
گذاشته بود دیوار روبه روی تختش
عاطفه گفت
_آرتین خیلی عاشقت بود خیلی دوست داشت
هر روز از تو میگفت
_عاطفه آرتین کجاست؟میخوام ببینمش
_آرتین چند روز قبل از اینکه با تو درباره ی ازدواج حرف بزنه
میفهمه که سرطان داره و تا 2ماه بیشتر زنده نمیمونه برای همین تورو ترک کرد که ازش دل بکنی
خیلی حالم بد شده بود دیگه نمیتونستم با عاطفه حرف بزنم
از خونشون زدم بیرون رفتم طرف قبرستون بارون میومد رفتم سر قبر آرتین
_آرتین بلند شو بلندشو تورو خدا غلط کردم گفتم تا آخرش باهاتم آرتین غلط کردم من نمیدونستم و
۱۵.۲k
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.