ادامه پارت ۲۲
بعدش دوباره ادامه دادم
+آفرین.....خیلی خوب بود.....حالا کی می خوای اعتراف کنی بهش؟
-خب.......همین الان کردم
گیج شدم...... این جملش هی توی سرم اکو می شد......همین الان کردم؟.......یعنی........
یهو یه دسته گل از زیر میز درآورد و گفت
-کیم ا/ت دوستت دارم......اندازه ی دنیا دوستت دارم.......باهام قرار میذاری؟
سرم گیج می رفت......دوباره صورتم سرخ شده بود......تمام بدنم داغ شده بود......جوری که اگر کسی دست می زد به پیشونیم فکر می کرد تب دارم......قلبم ۱۰۰۰ تا میزد.....نمی تونستم اتفاقاتی که در حال افتادن بود و حرفایی که داشت زده می شد رو حضم کنم.....
-ا/ت خوبی؟(نگرانی)
با حرف جونگ کوک سعی کردم به خودم بیام
+آره.......ولی.......خیلی یهویی گفتی
خنده ای کرد و گفت
-خب حالا جوابت؟
نمیدونم اون لحظه به چی فکر می کردم که بلند گفتم
+نه!!!!!.....
-نه؟
بد جور گند زدم اون نه چی بود که گفتم
+ها؟......نه یعنی باید دربارش فکر کنم.....
-انتظار داشتم اینو بگی.....همین که ردم نکردی خیلی خوبه.....
انقدر غرق حرف زدن با هم بودیم که نفهمیدیم کافه کی خالی شد.....
-میگم بلند شو بریم.....
بلند شدم خودمو جمع و جور کردم.....با حرفی که جونگ کوک زده بود مستی کامل از سرم پریده بود....کیفمو انداختم شونم و دنبال جونگ کوک راه افتادم.....
رسیدم دم در که گفت
-تا خونت باهات میام
+نه....نه لازم نیست.....خونم دو تا کوچه بالا تره.....تازشم دیگه مستی از سرم پریده
-انقدر زود؟
+آره دیگه(لبخند زوری)
تازه از یه طرفم می خوام تنها باشم.....
-آو......آره می فهمم باشه.....مشکلی نیست......فقط مراقب باش....
+خب دیگه من برم دیگه....
خواستم برم که گفت
-راستی......
گُلو طرفم گرفت و گفت
-خوب دربارش فکر کن
گلو از دستش گرفتم و سری به علامت باشه تکون دادم......ازم خداحافظی کرد و راه افتاد.....منم با نگاهم بدرقش کردم و زیر لب گفتم
+دوستت دارم جئون جونگ کوک
بعدش به سمت خونم راه افتادم......مثل دیوونه ها میخندیدم و با خودم حرف می زدم.....کراشم بهم اعتراف کرده بود.....چی بهتر از این
+کیم ا/ت دوستت دارم(مثلا داره اداشو درمیاره).....(خنده از سر خوشحالی و ذوق)
خدا رو شکر پرنده هم توی خیابون پر نمی زد وگرنه هر کی منو میدید یه راست منتقلم می کرد تيمارستان......
انقدر غرق فکر و خیالاتم بودم که نفهمیدم یه ون مشکی از در کافه داره دنبالم میاد.....اول اهمیت ندادم.....اما بعدش ترس افتاد به جونم.....قدم هامو تند کردم دیدم ون هم سرعتش بیشتر شد.....
(نویسنده)
ا/ت که ترسیده بود.....قدم های تندش تبدیل به دویدن شد.....از ترس داشت می دوید....ون هم سرعتش بیشتر می شد.....تا اینکه در ون در کسری از ثانیه باز شد و یه مرد هیکلی که کلاه داشت و دهنش با پارچه ای پوشیده شده بود اومد بیرون......با دو خودش رو به ا/ت رسوند و دستمالی رو جلوی دهنش گذاشت......ا/ت با دستهای کوچیکش تلاش می کرد خودش رو از دست مرد خلاص کنه اما هیچ جوره زورش به زور مرد نمی رسید......بعد از حدود یه مین تلاش کردن ا/ت بیهوش شد.....مرد سریع ا/ت رو داخل ماشین برد و حرکت کرد.......
و تنها چیزی که از اون صحنه باقی مونده بود.....دسته گلی بود که روی زمین افتاده بود.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان فصل اول
+آفرین.....خیلی خوب بود.....حالا کی می خوای اعتراف کنی بهش؟
-خب.......همین الان کردم
گیج شدم...... این جملش هی توی سرم اکو می شد......همین الان کردم؟.......یعنی........
یهو یه دسته گل از زیر میز درآورد و گفت
-کیم ا/ت دوستت دارم......اندازه ی دنیا دوستت دارم.......باهام قرار میذاری؟
سرم گیج می رفت......دوباره صورتم سرخ شده بود......تمام بدنم داغ شده بود......جوری که اگر کسی دست می زد به پیشونیم فکر می کرد تب دارم......قلبم ۱۰۰۰ تا میزد.....نمی تونستم اتفاقاتی که در حال افتادن بود و حرفایی که داشت زده می شد رو حضم کنم.....
-ا/ت خوبی؟(نگرانی)
با حرف جونگ کوک سعی کردم به خودم بیام
+آره.......ولی.......خیلی یهویی گفتی
خنده ای کرد و گفت
-خب حالا جوابت؟
نمیدونم اون لحظه به چی فکر می کردم که بلند گفتم
+نه!!!!!.....
-نه؟
بد جور گند زدم اون نه چی بود که گفتم
+ها؟......نه یعنی باید دربارش فکر کنم.....
-انتظار داشتم اینو بگی.....همین که ردم نکردی خیلی خوبه.....
انقدر غرق حرف زدن با هم بودیم که نفهمیدیم کافه کی خالی شد.....
-میگم بلند شو بریم.....
بلند شدم خودمو جمع و جور کردم.....با حرفی که جونگ کوک زده بود مستی کامل از سرم پریده بود....کیفمو انداختم شونم و دنبال جونگ کوک راه افتادم.....
رسیدم دم در که گفت
-تا خونت باهات میام
+نه....نه لازم نیست.....خونم دو تا کوچه بالا تره.....تازشم دیگه مستی از سرم پریده
-انقدر زود؟
+آره دیگه(لبخند زوری)
تازه از یه طرفم می خوام تنها باشم.....
-آو......آره می فهمم باشه.....مشکلی نیست......فقط مراقب باش....
+خب دیگه من برم دیگه....
خواستم برم که گفت
-راستی......
گُلو طرفم گرفت و گفت
-خوب دربارش فکر کن
گلو از دستش گرفتم و سری به علامت باشه تکون دادم......ازم خداحافظی کرد و راه افتاد.....منم با نگاهم بدرقش کردم و زیر لب گفتم
+دوستت دارم جئون جونگ کوک
بعدش به سمت خونم راه افتادم......مثل دیوونه ها میخندیدم و با خودم حرف می زدم.....کراشم بهم اعتراف کرده بود.....چی بهتر از این
+کیم ا/ت دوستت دارم(مثلا داره اداشو درمیاره).....(خنده از سر خوشحالی و ذوق)
خدا رو شکر پرنده هم توی خیابون پر نمی زد وگرنه هر کی منو میدید یه راست منتقلم می کرد تيمارستان......
انقدر غرق فکر و خیالاتم بودم که نفهمیدم یه ون مشکی از در کافه داره دنبالم میاد.....اول اهمیت ندادم.....اما بعدش ترس افتاد به جونم.....قدم هامو تند کردم دیدم ون هم سرعتش بیشتر شد.....
(نویسنده)
ا/ت که ترسیده بود.....قدم های تندش تبدیل به دویدن شد.....از ترس داشت می دوید....ون هم سرعتش بیشتر می شد.....تا اینکه در ون در کسری از ثانیه باز شد و یه مرد هیکلی که کلاه داشت و دهنش با پارچه ای پوشیده شده بود اومد بیرون......با دو خودش رو به ا/ت رسوند و دستمالی رو جلوی دهنش گذاشت......ا/ت با دستهای کوچیکش تلاش می کرد خودش رو از دست مرد خلاص کنه اما هیچ جوره زورش به زور مرد نمی رسید......بعد از حدود یه مین تلاش کردن ا/ت بیهوش شد.....مرد سریع ا/ت رو داخل ماشین برد و حرکت کرد.......
و تنها چیزی که از اون صحنه باقی مونده بود.....دسته گلی بود که روی زمین افتاده بود.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان فصل اول
۱۵۰.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.