پارت◇⁴
خواستم بگم که یونجی سریع تر از من گفت:روغن ریخته رو دستش ....دختره هواس پرت ...نگاه چه بلایی سر خو...
بی توجه و به ما پاشد رفت ...وا این چرا اینجوری بود ...اخ...خیلی درد میکنه ...نمی تونم تحمل کنم...
یونجی:وااا....این چرا اینجوری کرد مثل جن اومد مثل گودزیلا رفت ...
با این حرفش یاد تیکه پسره افتادم وایی یونجی ....
ا/ت:یونجی تو نمی تونی جلوی دهنت و بگیری ...مطمئنا از افراد این عمارته ..
یونجی:خو چیکار کنم تو که میدونی...عصابم خورد بشه دیگ هر چی به ذهنم بیاد و به زبون میارم ...
یه چشم غره ای بهش رفتم ...پسره بیچاره ...خدا کنه چیزی نگه ...اول کاری این همه بلا سرمون اومد ..خدا بقیشو بخیر کنه ...پاشیم بقیه رو بشوریم ...دیگ فایده نداره من که دستم تاور زد ....پاشدم وایسادم و رو به یونجی...
ا/ت:پاشو ...پاشو تمومش کنیم ...یکم دیگ مونده ..
بی حرف پاشد وایستاد...دست کشو از روی زمین برداشتم و خواستم دوباره دستم کنم میدونستم خیلی درد میکنه ولی باید تحمل می کردم ...دست وشو سمت دستم بردم..که دوباره صدای اون پسر اومد..
$وایسا
با تعجب برگشم سمتش و نگاهش کردم ...اخه واسه چی وایسم...اون که رفت ...الان دوباره اومد ...اینگار نگاهم خوند که برگشت گفت:واسه اینکه دستت بدجور سوخته ...باید بهش دارو بزنی..و اینکه رفتم پما بیارم!..
بی حرف بهش نگاه میکردم که اومد سمت و دستمو تو دستش گرفت اورم ..از اون پماد زد روی دستم سردی پماد روی دستم سوزش و کمتر کرد...با دستش اروم پماد و روی دستم پخش کرد ...خیلی خوب این کارو کرد اینقد که درد دستم بلافاصله قطع شد...
خیره شدم بهش ..صورتش بی نقص و زیبا بود مثل انیمه انگار واقعی نبود ...در کنار زیبایی چهره دل خیلی مهربونیم داره ..شاید اگع بیرون از این عمارت میدیدمش قطعا عاشقش می شدم ..تو فکرای خودم بودم اینقد دردم کم شده بود که بشینم خیال پردازی کنم ...با صدای بشکن بغل گوشم از افکارم دست کشیدم و حواسم و دادم به پسره ...با گیجی تمام گفتم:ها...چی؟!
$میگم دردش اروم شد؟
ا/ت:ا...اره
$خوبه
بعد وسایل و برداشت و بلند شد ....
$نیاز نیست کار کنید ...برید استراحت کنید دیر وقته...
بعد پاشد رفت ....هاج و واج به مسیر رفتنش خیره شدم ...چی گفت ...گفت کار نکنیم ....تا خانم چان همنجا وسط همین اشپزخونه دارمون بزنه ...عمرا...
پاشدم سر پا و برگشتم سمت ظرف ها و دوباره شروع کردم ..به یه دقه نکشید که یونجی معترض گفت:بیا بریم استراحت کنیم ..مگه نشنیدی چی گ...
برگشتم سمتش و ریلکس گفتم:شنیدم...ولی اون سر خدمتکار نیست!....میدونی که اگع انجام ندیم ...کار خودمون و سخت تر می کنیم
یونجی:اخه...دستت؟!
ا/ت:دردش اروم شده ...نگران نباش
بعد این حرفم دیگ ادامه نداد ...میدونست که نمی تونه جلوم و بگیره...گوش دادن به حرف اون پسر فقط کارمون و سخت تر می کرد ...
ادامه پارت بعد🥱
بی توجه و به ما پاشد رفت ...وا این چرا اینجوری بود ...اخ...خیلی درد میکنه ...نمی تونم تحمل کنم...
یونجی:وااا....این چرا اینجوری کرد مثل جن اومد مثل گودزیلا رفت ...
با این حرفش یاد تیکه پسره افتادم وایی یونجی ....
ا/ت:یونجی تو نمی تونی جلوی دهنت و بگیری ...مطمئنا از افراد این عمارته ..
یونجی:خو چیکار کنم تو که میدونی...عصابم خورد بشه دیگ هر چی به ذهنم بیاد و به زبون میارم ...
یه چشم غره ای بهش رفتم ...پسره بیچاره ...خدا کنه چیزی نگه ...اول کاری این همه بلا سرمون اومد ..خدا بقیشو بخیر کنه ...پاشیم بقیه رو بشوریم ...دیگ فایده نداره من که دستم تاور زد ....پاشدم وایسادم و رو به یونجی...
ا/ت:پاشو ...پاشو تمومش کنیم ...یکم دیگ مونده ..
بی حرف پاشد وایستاد...دست کشو از روی زمین برداشتم و خواستم دوباره دستم کنم میدونستم خیلی درد میکنه ولی باید تحمل می کردم ...دست وشو سمت دستم بردم..که دوباره صدای اون پسر اومد..
$وایسا
با تعجب برگشم سمتش و نگاهش کردم ...اخه واسه چی وایسم...اون که رفت ...الان دوباره اومد ...اینگار نگاهم خوند که برگشت گفت:واسه اینکه دستت بدجور سوخته ...باید بهش دارو بزنی..و اینکه رفتم پما بیارم!..
بی حرف بهش نگاه میکردم که اومد سمت و دستمو تو دستش گرفت اورم ..از اون پماد زد روی دستم سردی پماد روی دستم سوزش و کمتر کرد...با دستش اروم پماد و روی دستم پخش کرد ...خیلی خوب این کارو کرد اینقد که درد دستم بلافاصله قطع شد...
خیره شدم بهش ..صورتش بی نقص و زیبا بود مثل انیمه انگار واقعی نبود ...در کنار زیبایی چهره دل خیلی مهربونیم داره ..شاید اگع بیرون از این عمارت میدیدمش قطعا عاشقش می شدم ..تو فکرای خودم بودم اینقد دردم کم شده بود که بشینم خیال پردازی کنم ...با صدای بشکن بغل گوشم از افکارم دست کشیدم و حواسم و دادم به پسره ...با گیجی تمام گفتم:ها...چی؟!
$میگم دردش اروم شد؟
ا/ت:ا...اره
$خوبه
بعد وسایل و برداشت و بلند شد ....
$نیاز نیست کار کنید ...برید استراحت کنید دیر وقته...
بعد پاشد رفت ....هاج و واج به مسیر رفتنش خیره شدم ...چی گفت ...گفت کار نکنیم ....تا خانم چان همنجا وسط همین اشپزخونه دارمون بزنه ...عمرا...
پاشدم سر پا و برگشتم سمت ظرف ها و دوباره شروع کردم ..به یه دقه نکشید که یونجی معترض گفت:بیا بریم استراحت کنیم ..مگه نشنیدی چی گ...
برگشتم سمتش و ریلکس گفتم:شنیدم...ولی اون سر خدمتکار نیست!....میدونی که اگع انجام ندیم ...کار خودمون و سخت تر می کنیم
یونجی:اخه...دستت؟!
ا/ت:دردش اروم شده ...نگران نباش
بعد این حرفم دیگ ادامه نداد ...میدونست که نمی تونه جلوم و بگیره...گوش دادن به حرف اون پسر فقط کارمون و سخت تر می کرد ...
ادامه پارت بعد🥱
۹۳.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.