گس لایتر/پارت ۱۱
اسلاید دوم:رستوران بعد از سینما
از زبان یون ها:
یک ساعت بعد اوما از فرودگاه به عمارت رسید... آپا به استقبال اوما اومد...به گرمی همدیگه رو در آغوش کشیدن...آپا عاشقانه اوما رو دوست داره...بزرگترین محبتی که پدر و مادر میتونن در حق فرزندانشون داشته باشن اینه که عاشق هم باشن...دراینصورت هرگز کمبودی حس نمیشه...حتی اگه واقعا کمبودی در زندگی وجود داشته باشه....اونا این محبتو در حق من و بایول تموم کردن...با اوما روبوسی کردم و خوشامد گفتم...هیونو هم به گرمی سلام کرد...اوما سکوت کرد و نگاهشو ب اطراف میچرخوند...پرسید: پس بایول کجاست؟!
یون ها: اون قرار داشت...رفته بیرون
مادر: دخترم لطفا باهاش تماس بگیر زودتر برگرده میخوام ببینمش...خیلی دلتنگشم
یون ها: بله...همین الان...
پدر و مادرم از همون اول شروع به صحبت کردن...درباره موفقیتای کاری اوما...ازشون فاصله گرفتم و کنار پنجره ایستادم و شماره بایول رو گرفتم...چندین بوق پشت سر هم...اما جواب نمیداد!
از زبان هیونو:
دیدم یون ها از ما دورتر ایستاده و موبایلش دستشه...بی صدا از آقا و خانم ایم دور شدم...پیش یون ها رفتم... گفتم: به بایول زنگ میزنی؟
یون ها: آره...اما جواب نمیده!
دوباره گوشیشو در گوشش برد تا تماس مجدد بگیره...گوشیشو از در گوشش گرفتم و تماسو قطع کردم... یون ها که هنوز دستش توی هوا مونده بود گفت: چیکار میکنی؟!!
هیونو: تو زنگ زدی... جواب نداد...دیگه کافیه
یون ها کمی صداش بالا رفت...انگشت اشارمو روی صورتم گرفتم و گفتم: هیششششش...
یون ها صداشو پایین تر آورد و گفت: خب منظورت از این کار چیه؟!!...درسته نمیخوام تو کارامون دخالت کنه اما اون خواهرمه!...نگرانشم
هیونو: نترس...چیزیش نمیشه...حتما همراه اون پسره س...بزار سرگرم باشه...در ضمن...اگه گاهی تاخیر کنه و بر خلاف میل والدینت رفتار کنه برای ما بد نمیشه!... خودت همیشه میگی حس میکنی بایول رو بیشتر از تو دوس دارن... بزار اون دورتر بشه... فرصت مناسبی برای توئه....که خودتو ثابت کنی
یون ها: درسته...اما...من برخلاف تو فک میکنم جئون جونگکوک فقط برای به دست آوردن دل بایول تلاش نمیکنه!...بنظر نمیومد آدم ساده ای باشه... از اینکه بایول زیاد همراهش باشه میترسم!
هیونو: همیشه بیخودی به همه بدبینی...اون پسر از کجا میخواد بدونه که من قراره جانشین پدر بشم؟ مگه بایول چیزی بهش گفته؟؟
یون ها: نه...ازش پرسیدم...گفت چیزی بهش نگفته...
هیونو: پس نگران نباش...بزار مشغول باشن... ب علاوه...این منم که 5 ساله توی اون شرکت کار میکنم...همه اعضای هیئت مدیره منو میشناسن...حتم دارم که به من رای میدن...حتی اگر روزی جئون بفهمه هم کاری نمیتونه بکنه...اکی؟
یون ها در حالیکه مشغول تجزیه تحلیل حرفام بود سری تکون داد...اوما صدامون کرد و گفت: بیاین بریم شام بخوریم...کجا موندین؟!
هیونو: اومدیم اوما
از زبان بایول:
ساعت از 12 نیمه شب همگذشته بود!...جونگکوک منو جلوی در خونه پیاده کرد و رفت...توی حیاط که اومدم دیدم چراغای خونه خاموشه...خیالم راحت شد که همه خوابن... امشب در حد رویاهام زیبا بود...بند کیفمو توی دستم گرفتم و با سرعت زیادی عین بچگیام دور خودم میچرخیدم...که دیگه داشتم تعادلمو از دست میدادم... ایستادم... هنوز دنیا داشت دور سرم میچرخید...اما من داشتم میخندیدم!...بزار دنیا هرچقد میخواد با سرعت بچرخه... هیچ چیزی نمیتونه امشبم رو خراب کنه....
وقتی دنیا از نظرم آروم گرفت به طرف در رفتم... در خونه رو آروم باز کردم و رفتم داخل... از جلوی پذیرایی رد شدم...که شنیدم یکی گفت : بایول...
برگشتم...اوما بود...بی وقفه لبخند پررنگی روی لبم اومد...پریدم تو آغوشش...اوما گفت: دختر آروم تر!
بایول: شما کی اومدین؟!...چرا بی خبر؟؟
مادر: بیا بشین تا بهت بگم...خسته نیستی؟
بایول: نه اوما...نیستم!
از زبان یون ها:
یک ساعت بعد اوما از فرودگاه به عمارت رسید... آپا به استقبال اوما اومد...به گرمی همدیگه رو در آغوش کشیدن...آپا عاشقانه اوما رو دوست داره...بزرگترین محبتی که پدر و مادر میتونن در حق فرزندانشون داشته باشن اینه که عاشق هم باشن...دراینصورت هرگز کمبودی حس نمیشه...حتی اگه واقعا کمبودی در زندگی وجود داشته باشه....اونا این محبتو در حق من و بایول تموم کردن...با اوما روبوسی کردم و خوشامد گفتم...هیونو هم به گرمی سلام کرد...اوما سکوت کرد و نگاهشو ب اطراف میچرخوند...پرسید: پس بایول کجاست؟!
یون ها: اون قرار داشت...رفته بیرون
مادر: دخترم لطفا باهاش تماس بگیر زودتر برگرده میخوام ببینمش...خیلی دلتنگشم
یون ها: بله...همین الان...
پدر و مادرم از همون اول شروع به صحبت کردن...درباره موفقیتای کاری اوما...ازشون فاصله گرفتم و کنار پنجره ایستادم و شماره بایول رو گرفتم...چندین بوق پشت سر هم...اما جواب نمیداد!
از زبان هیونو:
دیدم یون ها از ما دورتر ایستاده و موبایلش دستشه...بی صدا از آقا و خانم ایم دور شدم...پیش یون ها رفتم... گفتم: به بایول زنگ میزنی؟
یون ها: آره...اما جواب نمیده!
دوباره گوشیشو در گوشش برد تا تماس مجدد بگیره...گوشیشو از در گوشش گرفتم و تماسو قطع کردم... یون ها که هنوز دستش توی هوا مونده بود گفت: چیکار میکنی؟!!
هیونو: تو زنگ زدی... جواب نداد...دیگه کافیه
یون ها کمی صداش بالا رفت...انگشت اشارمو روی صورتم گرفتم و گفتم: هیششششش...
یون ها صداشو پایین تر آورد و گفت: خب منظورت از این کار چیه؟!!...درسته نمیخوام تو کارامون دخالت کنه اما اون خواهرمه!...نگرانشم
هیونو: نترس...چیزیش نمیشه...حتما همراه اون پسره س...بزار سرگرم باشه...در ضمن...اگه گاهی تاخیر کنه و بر خلاف میل والدینت رفتار کنه برای ما بد نمیشه!... خودت همیشه میگی حس میکنی بایول رو بیشتر از تو دوس دارن... بزار اون دورتر بشه... فرصت مناسبی برای توئه....که خودتو ثابت کنی
یون ها: درسته...اما...من برخلاف تو فک میکنم جئون جونگکوک فقط برای به دست آوردن دل بایول تلاش نمیکنه!...بنظر نمیومد آدم ساده ای باشه... از اینکه بایول زیاد همراهش باشه میترسم!
هیونو: همیشه بیخودی به همه بدبینی...اون پسر از کجا میخواد بدونه که من قراره جانشین پدر بشم؟ مگه بایول چیزی بهش گفته؟؟
یون ها: نه...ازش پرسیدم...گفت چیزی بهش نگفته...
هیونو: پس نگران نباش...بزار مشغول باشن... ب علاوه...این منم که 5 ساله توی اون شرکت کار میکنم...همه اعضای هیئت مدیره منو میشناسن...حتم دارم که به من رای میدن...حتی اگر روزی جئون بفهمه هم کاری نمیتونه بکنه...اکی؟
یون ها در حالیکه مشغول تجزیه تحلیل حرفام بود سری تکون داد...اوما صدامون کرد و گفت: بیاین بریم شام بخوریم...کجا موندین؟!
هیونو: اومدیم اوما
از زبان بایول:
ساعت از 12 نیمه شب همگذشته بود!...جونگکوک منو جلوی در خونه پیاده کرد و رفت...توی حیاط که اومدم دیدم چراغای خونه خاموشه...خیالم راحت شد که همه خوابن... امشب در حد رویاهام زیبا بود...بند کیفمو توی دستم گرفتم و با سرعت زیادی عین بچگیام دور خودم میچرخیدم...که دیگه داشتم تعادلمو از دست میدادم... ایستادم... هنوز دنیا داشت دور سرم میچرخید...اما من داشتم میخندیدم!...بزار دنیا هرچقد میخواد با سرعت بچرخه... هیچ چیزی نمیتونه امشبم رو خراب کنه....
وقتی دنیا از نظرم آروم گرفت به طرف در رفتم... در خونه رو آروم باز کردم و رفتم داخل... از جلوی پذیرایی رد شدم...که شنیدم یکی گفت : بایول...
برگشتم...اوما بود...بی وقفه لبخند پررنگی روی لبم اومد...پریدم تو آغوشش...اوما گفت: دختر آروم تر!
بایول: شما کی اومدین؟!...چرا بی خبر؟؟
مادر: بیا بشین تا بهت بگم...خسته نیستی؟
بایول: نه اوما...نیستم!
۱۹.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.