* * زندگی متفاوت
🐾 پارت 11
#paniz
بعد از کلی انتظار دیگه ناامید شدم چون ساعت 3 شده بود و هنووو خبری از اون خدمتکار نبود
حیحی ولی خیلی فضولیم گل کرده بود ولش کن اصن چراغ خاموش کردم اباژور کنار تخت 2نفره رو روشن کردم
دراز کشیدم رو تخت چی میشد میومد تعریف میکرد مث ادمم هوففف خدا
چشام روی هم گذاشتم به سه نکشیده خوابم برد..........
#leoreza
نگاهی به ساعت مچ ایم کرده 3 و نیم بود ماشین پارک کردم اصن حال نداشتم فک کنم ارسلان اینا هم خواب باشن
خیلی زیاده روی کرده بودم
ولی مشروب ارومم میکرد در ماشین وا کردم تلو تلو رفتم تو عمارت اصن درست حسابی جایی نمیدیدم
کل پله ها رو تلو تلو رفتم
وارد یه اتاق شدم اصن اوکی نبودم وقتی درو وا کردم انگار بهترین بوی دنیا رو چشیده بودم درو بستم خیلی گرمم شده بود پیرهنم در اوردم رفتم رو تخت
اصن متوجه هیچی نبودم
بغل دستم خیلی بوی خوبی میداد تو اون وضعیت برام مهم نبود کی طرف
کشیدمش تو بغلم
سرم تو موهاش فرو بردم
عطر موهاش تو ریه هام فرستادم
دیگه چیزی نفهم میدم سیاهی مطلق......
#mahrab
3 هفته ای بود از اون عمارت کوفتی ولم کرده بودن ولی شبا بدون نبود پانیذ دق میکردم
رو کاناپه نشسته بود شب بود
و من اصن خواب به چشمم نمیومد
صدای ایفون کل خونه رو برداشت به سمت ایفون رفتم با اقا معین بابای مهشاد روبرو شدم خوده مهشادم بود
درو وا کردم
مهراب: هعیی دختره مهمون داریم (منظورش خدمتکاره)
خدمتکار:چشم
درو وا کردم
معین:سلام پسرم
مهشاد:سلام
مهراب:سلام بفرمائید
عمو معین و مهشاد رفتن سالن نشستن رو کاناپه
منم همراهیشون کردم نشستم
مهراب:خب عمو تونستین چیزی پیدا کنین
معین:نه پسرم هیچ ردی نیس ولی
عمو مکث کرد انگار حرفش کامل نمیتونست پیش مهشاد بزنه
مهشاد هم که متوجه شده با اجازه ای گف رفت اشپزخونه
مهراب:چیزی شده که نتونستین پیش مهشاد حرف بزنین عمو
معین:ارع میخوام یه قضیه رو بهت یکم من و طوفان دوستای چندین ساله ایم ولی بابات تقریبا اون موقع ای که پانیذ 5 ساله اش بود وارد کارای اقتصادی و باند شد منم همراهش بودم ولی این کار باعث تهدید خونواده هامون میشد من کشیدم کنار ولی طوفان نکشید به قول این زمونه سرش درد میکرد واسه دعوا شر
الانم اینی که شما ها رو گروگان گرفته بود یه بانده که پدرت اگه خانواده ی اونو نمیکشت خانواده ی خودتون میمردن
طوفان تو اون وضعیت مونده بود اومد پیشه من از کمک خواست گف چیکار کنم من ادم این حرفا نیستم منم بهش گفتم نمیدونم گفتم من مگه بهت نگفتم وارد اینا نشو خلاصه با هم دعوا کردیم پدرت لحظه اخری که اون خانواده رو میخواست بکشه نکشت یه نفر که هنو معلوم نیس انگار با اونا دشمنی داشت اون خانواده رو کشت از اون خانواده یه پسر و یه دختر موند
بقیش تو کامنتا
#paniz
بعد از کلی انتظار دیگه ناامید شدم چون ساعت 3 شده بود و هنووو خبری از اون خدمتکار نبود
حیحی ولی خیلی فضولیم گل کرده بود ولش کن اصن چراغ خاموش کردم اباژور کنار تخت 2نفره رو روشن کردم
دراز کشیدم رو تخت چی میشد میومد تعریف میکرد مث ادمم هوففف خدا
چشام روی هم گذاشتم به سه نکشیده خوابم برد..........
#leoreza
نگاهی به ساعت مچ ایم کرده 3 و نیم بود ماشین پارک کردم اصن حال نداشتم فک کنم ارسلان اینا هم خواب باشن
خیلی زیاده روی کرده بودم
ولی مشروب ارومم میکرد در ماشین وا کردم تلو تلو رفتم تو عمارت اصن درست حسابی جایی نمیدیدم
کل پله ها رو تلو تلو رفتم
وارد یه اتاق شدم اصن اوکی نبودم وقتی درو وا کردم انگار بهترین بوی دنیا رو چشیده بودم درو بستم خیلی گرمم شده بود پیرهنم در اوردم رفتم رو تخت
اصن متوجه هیچی نبودم
بغل دستم خیلی بوی خوبی میداد تو اون وضعیت برام مهم نبود کی طرف
کشیدمش تو بغلم
سرم تو موهاش فرو بردم
عطر موهاش تو ریه هام فرستادم
دیگه چیزی نفهم میدم سیاهی مطلق......
#mahrab
3 هفته ای بود از اون عمارت کوفتی ولم کرده بودن ولی شبا بدون نبود پانیذ دق میکردم
رو کاناپه نشسته بود شب بود
و من اصن خواب به چشمم نمیومد
صدای ایفون کل خونه رو برداشت به سمت ایفون رفتم با اقا معین بابای مهشاد روبرو شدم خوده مهشادم بود
درو وا کردم
مهراب: هعیی دختره مهمون داریم (منظورش خدمتکاره)
خدمتکار:چشم
درو وا کردم
معین:سلام پسرم
مهشاد:سلام
مهراب:سلام بفرمائید
عمو معین و مهشاد رفتن سالن نشستن رو کاناپه
منم همراهیشون کردم نشستم
مهراب:خب عمو تونستین چیزی پیدا کنین
معین:نه پسرم هیچ ردی نیس ولی
عمو مکث کرد انگار حرفش کامل نمیتونست پیش مهشاد بزنه
مهشاد هم که متوجه شده با اجازه ای گف رفت اشپزخونه
مهراب:چیزی شده که نتونستین پیش مهشاد حرف بزنین عمو
معین:ارع میخوام یه قضیه رو بهت یکم من و طوفان دوستای چندین ساله ایم ولی بابات تقریبا اون موقع ای که پانیذ 5 ساله اش بود وارد کارای اقتصادی و باند شد منم همراهش بودم ولی این کار باعث تهدید خونواده هامون میشد من کشیدم کنار ولی طوفان نکشید به قول این زمونه سرش درد میکرد واسه دعوا شر
الانم اینی که شما ها رو گروگان گرفته بود یه بانده که پدرت اگه خانواده ی اونو نمیکشت خانواده ی خودتون میمردن
طوفان تو اون وضعیت مونده بود اومد پیشه من از کمک خواست گف چیکار کنم من ادم این حرفا نیستم منم بهش گفتم نمیدونم گفتم من مگه بهت نگفتم وارد اینا نشو خلاصه با هم دعوا کردیم پدرت لحظه اخری که اون خانواده رو میخواست بکشه نکشت یه نفر که هنو معلوم نیس انگار با اونا دشمنی داشت اون خانواده رو کشت از اون خانواده یه پسر و یه دختر موند
بقیش تو کامنتا
۱۳.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.