گس لایتر/پارت ۱۹۲
با شنیدن حرفای بایول ناگهان از روی مبل بلند شد و ایستاد...
با عصبانیت صداشو بالا برد و خطاب به بایول گفت: بهت خیانت کرد؟!!!... چطور تا الان نفهمیدی! حتی بهش شک نکردی ؟؟؟!!! آخه تو چرا انقد ساده ای!!!!... اگه اون دختره ی هرجاییِ هرزه گرد خودش بهت قضیه رو نمیگفت که تا ابد نمیفهمیدی!... تا ابد احمق...
نابی قاطعانه حرفشو قطع کرد...
بلند فریاد زد...
نابی: یون ها کافیه!... نمیبینی چقد حالش بده؟!!
از کلام و لحن بُرنده ی یون ها، بایول دوباره بغض کرد... انقدر آزار دیده بود که حسابی شکننده شده بود... فقط یک لحن سرد یا یه جمله ی تند و تیز میتونست اشکشو جاری کنه...
جونگ هون از صداهای بلند اطرافش به گریه افتاده بود... نابی از سر جاش بلند شد و سراغ جونگ هون رفت... بچه رو از توی کریر بیرون آورد و از دختراش فاصله گرفت...
کمی دورتر شد تا جونگ هون رو آروم کنه...
حال خودش از همه بدتر بود... ولی در حال حاضر تنها تکیه گاه برای دختراش بود... اگر داجونگ هنوزم کنارشون بود انقدر همه چیز پیچیده نمیشد...
نابی با خودش فکر کرد که اگر داجونگ بود میتونست سرشو روی شونه ی اون بزاره و گریه کنه... اما حالا نمیشد!
باید خودشو در ظاهر هم که شده قوی نشون میداد تا دختراش کمتر احساس ضعف کنن...
جای خالی داجونگ رو نمیشد پر کرد... اما حداقل میتونست کاری کنه که مدام نبود پدرشون رو به یاد نیارن...
سر نوه ی یکسالشو که حالا از شدت گریه هاش کم شده بود به سینه گذاشت و آروم نوازشش کرد...
از پنجره به بیرون خیره شده بود و عمیقا توی فکر فرو رفته بود...
"باید چیکار کنم؟"
این سوالی بود که از خودش میپرسید...
جونگ هون سرشو توی گردن نابی فرو برده و کم کم داشت آروم میگرفت... دستاشو روی شونه ی اون گذاشته بود... با خمیازه ای که کشید و گرمای نفسای عطرآگینش که به گردن نابی میخورد اون فهمید که بچه خوابش گرفته...
کمی سرشو کج کرد و آروم زیر لب گفت: پسرم خسته شده؟...
آروم روی شونش زد تا بخوابه...
**
یون ها از حرفاش پشیمون بود... بایول رو بیشتر از اینی که هست ناراحت کرده بود... اما واکنشش دست خودش نبود...یادآوری تجربه ی تلخ زندگی خودش با هیونو باعث واکنش هیجانیش شده بود... از اینکه برای دومین بار این اتفاق توی خانوادش تکرار شده بود حرصی شده بود... دوست نداشت کسی احمق فرضشون کنه...
تا این لحظه در سکوت روبروی بایول نشسته بود و بهش نگاه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا اینطوری صحبت کرده...
روی مبل مقابل یون ها نشسته بود و بی صدا اشک میریخت...
یون ها هم از حرص انگشت اشارشو بین دندونای بالا و پایینش گرفته بود...
و خیره به بایول نگاه میکرد...
بیشتر از این طاقت دیدن گریه هاشو نداشت... قلبش به درد اومده بود...
پاشد و بهش نزدیکتر شد...
جلوش زانو زد...
دستای بایول رو توی دستاش گرفت...
یون ها: بایول؟... منو میبخشی؟...
بینیشو بالا کشید و چشاشو کمی بازتر کرد... انگار میخواست هوا به مردمکش برخورد کنه و اشکاشو خشک کنه... سعی کرد میون اشکاش جایی باز کنه برای جواب دادن به یون ها...
بایول: تو فقط حرفاییو بهم زدی که دیگران از روی ترحم به روم نمیارن...ترحم دیگران بیشتر از حرفای رک تو آزارم میده
از حرفایی که بایول میون هق هقش میگفت دلش گرفت... روی زانوهاش ایستاد و بغلش کرد...
*******
با عصبانیت صداشو بالا برد و خطاب به بایول گفت: بهت خیانت کرد؟!!!... چطور تا الان نفهمیدی! حتی بهش شک نکردی ؟؟؟!!! آخه تو چرا انقد ساده ای!!!!... اگه اون دختره ی هرجاییِ هرزه گرد خودش بهت قضیه رو نمیگفت که تا ابد نمیفهمیدی!... تا ابد احمق...
نابی قاطعانه حرفشو قطع کرد...
بلند فریاد زد...
نابی: یون ها کافیه!... نمیبینی چقد حالش بده؟!!
از کلام و لحن بُرنده ی یون ها، بایول دوباره بغض کرد... انقدر آزار دیده بود که حسابی شکننده شده بود... فقط یک لحن سرد یا یه جمله ی تند و تیز میتونست اشکشو جاری کنه...
جونگ هون از صداهای بلند اطرافش به گریه افتاده بود... نابی از سر جاش بلند شد و سراغ جونگ هون رفت... بچه رو از توی کریر بیرون آورد و از دختراش فاصله گرفت...
کمی دورتر شد تا جونگ هون رو آروم کنه...
حال خودش از همه بدتر بود... ولی در حال حاضر تنها تکیه گاه برای دختراش بود... اگر داجونگ هنوزم کنارشون بود انقدر همه چیز پیچیده نمیشد...
نابی با خودش فکر کرد که اگر داجونگ بود میتونست سرشو روی شونه ی اون بزاره و گریه کنه... اما حالا نمیشد!
باید خودشو در ظاهر هم که شده قوی نشون میداد تا دختراش کمتر احساس ضعف کنن...
جای خالی داجونگ رو نمیشد پر کرد... اما حداقل میتونست کاری کنه که مدام نبود پدرشون رو به یاد نیارن...
سر نوه ی یکسالشو که حالا از شدت گریه هاش کم شده بود به سینه گذاشت و آروم نوازشش کرد...
از پنجره به بیرون خیره شده بود و عمیقا توی فکر فرو رفته بود...
"باید چیکار کنم؟"
این سوالی بود که از خودش میپرسید...
جونگ هون سرشو توی گردن نابی فرو برده و کم کم داشت آروم میگرفت... دستاشو روی شونه ی اون گذاشته بود... با خمیازه ای که کشید و گرمای نفسای عطرآگینش که به گردن نابی میخورد اون فهمید که بچه خوابش گرفته...
کمی سرشو کج کرد و آروم زیر لب گفت: پسرم خسته شده؟...
آروم روی شونش زد تا بخوابه...
**
یون ها از حرفاش پشیمون بود... بایول رو بیشتر از اینی که هست ناراحت کرده بود... اما واکنشش دست خودش نبود...یادآوری تجربه ی تلخ زندگی خودش با هیونو باعث واکنش هیجانیش شده بود... از اینکه برای دومین بار این اتفاق توی خانوادش تکرار شده بود حرصی شده بود... دوست نداشت کسی احمق فرضشون کنه...
تا این لحظه در سکوت روبروی بایول نشسته بود و بهش نگاه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا اینطوری صحبت کرده...
روی مبل مقابل یون ها نشسته بود و بی صدا اشک میریخت...
یون ها هم از حرص انگشت اشارشو بین دندونای بالا و پایینش گرفته بود...
و خیره به بایول نگاه میکرد...
بیشتر از این طاقت دیدن گریه هاشو نداشت... قلبش به درد اومده بود...
پاشد و بهش نزدیکتر شد...
جلوش زانو زد...
دستای بایول رو توی دستاش گرفت...
یون ها: بایول؟... منو میبخشی؟...
بینیشو بالا کشید و چشاشو کمی بازتر کرد... انگار میخواست هوا به مردمکش برخورد کنه و اشکاشو خشک کنه... سعی کرد میون اشکاش جایی باز کنه برای جواب دادن به یون ها...
بایول: تو فقط حرفاییو بهم زدی که دیگران از روی ترحم به روم نمیارن...ترحم دیگران بیشتر از حرفای رک تو آزارم میده
از حرفایی که بایول میون هق هقش میگفت دلش گرفت... روی زانوهاش ایستاد و بغلش کرد...
*******
۴۰.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.