پارت ۶
پارت ۶
از زبان ات
وقتی بیدار شدم تو اتاق خودم نبودم و تغریبا هیچی یادم نبود سرم گیچ بود و خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم کجام
بعد دیدم تهیونگ تو چارچوب در وایساده بود و نگام میکرد و با گریه
بش گفتم:هق هق ت.ت..هق تهیونگ چرا من هق اینجام هق؟تو اینجا هق چیکار هق میکنی؟لبا هق لباسام هق کو؟و......
تهیونگ:ات یواش یواش بگو ی نفس بکش
ات ی نفس عمیق کشید و ب تهیونگ گف:جواب سوالاشو بده
تهیونگ:راستش من ی مافیام و پدرت خانوادمو کشته هم خانواده مادریم و هم پدریم و هم خانواده خودم و ب همین خاطر میخوام ازش انتقام بگیرم ولی پای تورو وسط نمیکشم البته فعلا و برا ی کار دیگ نگهت داشتم نگران نباش خودم لباساتو عوض کردم من بیس سالمه شاید سنم کم باشه ولی خیلی کارا کردم و اگه بدونی....ولش کن اصا و رف بیرون
ات:امکان نداره پدر من ی همچین کاری نمیکنه امکان نداره و اشکام سرازیر شدن و گریم شدت گرف بعد ی کم گریه کردن ی خورده خالی شدم و میخواستم نقشه بکشم و فرار کنم اما من ی حسایی ب ته دارم و نمیدونم چیکار کنم و از نظر خودم باید این حسمو بروز ندم و از بین ببرمش و یا نادیده بگیرمش
بعد ی خانم تغریبا مسن اومد و گف:دخترم اربابم شاید سرد باشه ولی تو قلبش ی بچه غمگین زندگی میکنه لطفا ب حرف هاشون احترام بزارید و عمل کنین وگرنه بهای سنگینی در اضاش میدید از من گفتن بود دخترم لطفا ی نیم ساعته دیگ برای شام تشریف بیارید و بقیه ب من میگن آجوما
چن مین بعد با ات
از اتاقی ک توش بودم رفتم بیرون و داشتم درباره حرفاش فک میکردم اصا منظورش چی بود تهینگ چش شده چش بوده ینی واقعا بابای من جون خانوادشو گرفته برا همینکه ما معروفیم و تو فکر بودم ک اونجا ی آلاچیق کنار ی دیوار بود بهترین راه برای فرار کردنم بود ولی باید منتظر ی فرست مناسب میبودم
بعد رفتم تو اون اتاقه ک توش بودم و رو صندلی نشسم دیدم تهیونگ اومد داخل و قدمای بزرگی ب سمتم برداشت و من ک از رو صندلی بلند شدم و پرت کرد رو تخت و ی طوری نگام میکرد و سرشو برد سمت صورت و وحشیانه ب لبم بوسه میزد و کار ب جایی کشید ک لبمو گاز میگرف سعی میکردم مقاومت کنم ولی اون کار خودشو میکرد و بعد بم گف:شرمنده نیاز داشتم ک آروم شم چون میخوام برم ماموریت و این ی خداحافظیه وقتی ماموریت برگشتم باید برام جبران کنی خانوم کوچولو فعلا خدافظ و از اتاق رفتم بیرون
از این رفتار تهیونگ گیچ شده بودم تازه من کوچولو نیستم پس اون پسر مهربونه ک تو مدرسه دیدمش کجاس چرا الان اینجوریه چرا بوسم کرد منظورش از اینکه وقتی از ماموریت برگشتم باید برام جبران کنی چیع؟الان گف میره ماموریت ینی ی فرست برا فرار دارم
بعد رفتم سر میز شام هیشکی جز من و تهیونگ اونجا نبود
خب بچه ها از این به بعد شرطی نیس بعضی وقتا یا دیر میزارم یا زود بستگی داره شایدم جایی باشم نمیدونم برا همین میگم و این موضوعات و فیکا هیچ ربطی ب اعضا در زندگی واقعیشون نداره
اگه دوس ندارین نخونین و گزارشم نکنین و اگه دوس داشتین حمایتم کنین
این چن وخ یکم حالم خوب نبود الانم همونجوریم ولی وضعیت روحیم و جسمیم واقعا بده و اگه دیر میزارم ببخشید
تصمیم دارم ی پیج جدید بزنم اگه بشه و فیکا رو اونجا آپلود کنم
از زبان ات
وقتی بیدار شدم تو اتاق خودم نبودم و تغریبا هیچی یادم نبود سرم گیچ بود و خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم کجام
بعد دیدم تهیونگ تو چارچوب در وایساده بود و نگام میکرد و با گریه
بش گفتم:هق هق ت.ت..هق تهیونگ چرا من هق اینجام هق؟تو اینجا هق چیکار هق میکنی؟لبا هق لباسام هق کو؟و......
تهیونگ:ات یواش یواش بگو ی نفس بکش
ات ی نفس عمیق کشید و ب تهیونگ گف:جواب سوالاشو بده
تهیونگ:راستش من ی مافیام و پدرت خانوادمو کشته هم خانواده مادریم و هم پدریم و هم خانواده خودم و ب همین خاطر میخوام ازش انتقام بگیرم ولی پای تورو وسط نمیکشم البته فعلا و برا ی کار دیگ نگهت داشتم نگران نباش خودم لباساتو عوض کردم من بیس سالمه شاید سنم کم باشه ولی خیلی کارا کردم و اگه بدونی....ولش کن اصا و رف بیرون
ات:امکان نداره پدر من ی همچین کاری نمیکنه امکان نداره و اشکام سرازیر شدن و گریم شدت گرف بعد ی کم گریه کردن ی خورده خالی شدم و میخواستم نقشه بکشم و فرار کنم اما من ی حسایی ب ته دارم و نمیدونم چیکار کنم و از نظر خودم باید این حسمو بروز ندم و از بین ببرمش و یا نادیده بگیرمش
بعد ی خانم تغریبا مسن اومد و گف:دخترم اربابم شاید سرد باشه ولی تو قلبش ی بچه غمگین زندگی میکنه لطفا ب حرف هاشون احترام بزارید و عمل کنین وگرنه بهای سنگینی در اضاش میدید از من گفتن بود دخترم لطفا ی نیم ساعته دیگ برای شام تشریف بیارید و بقیه ب من میگن آجوما
چن مین بعد با ات
از اتاقی ک توش بودم رفتم بیرون و داشتم درباره حرفاش فک میکردم اصا منظورش چی بود تهینگ چش شده چش بوده ینی واقعا بابای من جون خانوادشو گرفته برا همینکه ما معروفیم و تو فکر بودم ک اونجا ی آلاچیق کنار ی دیوار بود بهترین راه برای فرار کردنم بود ولی باید منتظر ی فرست مناسب میبودم
بعد رفتم تو اون اتاقه ک توش بودم و رو صندلی نشسم دیدم تهیونگ اومد داخل و قدمای بزرگی ب سمتم برداشت و من ک از رو صندلی بلند شدم و پرت کرد رو تخت و ی طوری نگام میکرد و سرشو برد سمت صورت و وحشیانه ب لبم بوسه میزد و کار ب جایی کشید ک لبمو گاز میگرف سعی میکردم مقاومت کنم ولی اون کار خودشو میکرد و بعد بم گف:شرمنده نیاز داشتم ک آروم شم چون میخوام برم ماموریت و این ی خداحافظیه وقتی ماموریت برگشتم باید برام جبران کنی خانوم کوچولو فعلا خدافظ و از اتاق رفتم بیرون
از این رفتار تهیونگ گیچ شده بودم تازه من کوچولو نیستم پس اون پسر مهربونه ک تو مدرسه دیدمش کجاس چرا الان اینجوریه چرا بوسم کرد منظورش از اینکه وقتی از ماموریت برگشتم باید برام جبران کنی چیع؟الان گف میره ماموریت ینی ی فرست برا فرار دارم
بعد رفتم سر میز شام هیشکی جز من و تهیونگ اونجا نبود
خب بچه ها از این به بعد شرطی نیس بعضی وقتا یا دیر میزارم یا زود بستگی داره شایدم جایی باشم نمیدونم برا همین میگم و این موضوعات و فیکا هیچ ربطی ب اعضا در زندگی واقعیشون نداره
اگه دوس ندارین نخونین و گزارشم نکنین و اگه دوس داشتین حمایتم کنین
این چن وخ یکم حالم خوب نبود الانم همونجوریم ولی وضعیت روحیم و جسمیم واقعا بده و اگه دیر میزارم ببخشید
تصمیم دارم ی پیج جدید بزنم اگه بشه و فیکا رو اونجا آپلود کنم
۲۲.۱k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.