قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۹
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۹
ویو نویسنده
با خستگی ای که تو جونش رخنه کرده بود چشم باز کرد..
کمی طول کشید تا بفهمه رو تخت بیمارستان خوابیده و سرمی به دستش وصله.
خواست کمی تکون بخوره و از رو تخت بلند شه که حرف دکتر و بلافاصله دستاش این اجازه رو به اون ندادن.
دکتر : آقای مین لطفا دراز بکشید و بلند نشید ، وقتی دیدم تون فهمیدم که چقدر حالتون بده...اگر من اون حرفا رو به شما زدم برای این نبود که حالتون رو بد کنم ؛ لازم دونستم با یکی تون درمیون بزارم و خب فکر کردم اگر به شما بگم تا دوستان تون بهتره...که گویا چندانم خوب پیش نرفت
از حرفای دکتر خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت ، تو دلش به این ضعیفی لعنتی فرستاد و با انگشتاش بازی میکرد.
با حس لبخند دکتر سرش رو بالا آورد .
بعد از چک کردن اوضاع یونگی برگه ها رو برداشت و سُرُمِش رو درست کرد.
دکتر : اینو نگفتم که خجالتت بدم...فقط گفتم حواست به خودت باشه پسر ! تو این اوضاع که حال همه خرابه و نگرانی از سر و صورت شون میریزه ، تنها امید شون به توئه. وقتی هراسونی رفیقتو دیدم فهمیدم.
چیزی نگفت ...
فقط از تصور مهم بودنش برای جیمین لبخند محوی رو صورتش نقش بست..
دکتر : لطفا خوب استراحت کنید و به سرم دست نزنید. آرامبخش تزریق کردم بهش
بعد اتمام جمله اش برگه ها رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت
با صدای از ته چاه آروم و زمزمه وار صداش کرد که از حرکت ایستاد
یونگی : دکتر
دکتر : بله؟
یونگی : ممنونم.. برای همه چی :)
دکتر : کار من نیازی به تشکر نداره پسر.. فقط قول بده زود خوب شی تا انقدر دوستات رو نگران نکنی
دوباره به دستاش چشم دوخت و با فکر و خیال تو ذهنش تنها شد
کی میشه تمام این بدبختی ها تموم شه؟
جرعه ای از آب کنارش خورد و سرش رو روی بالشت گذاشت. ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و سعی کرد کمی بخوابه
_______________________________________
ویو نویسنده
با خستگی ای که تو جونش رخنه کرده بود چشم باز کرد..
کمی طول کشید تا بفهمه رو تخت بیمارستان خوابیده و سرمی به دستش وصله.
خواست کمی تکون بخوره و از رو تخت بلند شه که حرف دکتر و بلافاصله دستاش این اجازه رو به اون ندادن.
دکتر : آقای مین لطفا دراز بکشید و بلند نشید ، وقتی دیدم تون فهمیدم که چقدر حالتون بده...اگر من اون حرفا رو به شما زدم برای این نبود که حالتون رو بد کنم ؛ لازم دونستم با یکی تون درمیون بزارم و خب فکر کردم اگر به شما بگم تا دوستان تون بهتره...که گویا چندانم خوب پیش نرفت
از حرفای دکتر خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت ، تو دلش به این ضعیفی لعنتی فرستاد و با انگشتاش بازی میکرد.
با حس لبخند دکتر سرش رو بالا آورد .
بعد از چک کردن اوضاع یونگی برگه ها رو برداشت و سُرُمِش رو درست کرد.
دکتر : اینو نگفتم که خجالتت بدم...فقط گفتم حواست به خودت باشه پسر ! تو این اوضاع که حال همه خرابه و نگرانی از سر و صورت شون میریزه ، تنها امید شون به توئه. وقتی هراسونی رفیقتو دیدم فهمیدم.
چیزی نگفت ...
فقط از تصور مهم بودنش برای جیمین لبخند محوی رو صورتش نقش بست..
دکتر : لطفا خوب استراحت کنید و به سرم دست نزنید. آرامبخش تزریق کردم بهش
بعد اتمام جمله اش برگه ها رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت
با صدای از ته چاه آروم و زمزمه وار صداش کرد که از حرکت ایستاد
یونگی : دکتر
دکتر : بله؟
یونگی : ممنونم.. برای همه چی :)
دکتر : کار من نیازی به تشکر نداره پسر.. فقط قول بده زود خوب شی تا انقدر دوستات رو نگران نکنی
دوباره به دستاش چشم دوخت و با فکر و خیال تو ذهنش تنها شد
کی میشه تمام این بدبختی ها تموم شه؟
جرعه ای از آب کنارش خورد و سرش رو روی بالشت گذاشت. ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و سعی کرد کمی بخوابه
_______________________________________
۵.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.