hold my hand
همین که می خواست چیزی بگه تلفنش زنگ خورد و رفت بیرون . تلفن حرف زدنش که تموم شد در رو باز کرد و گفت
_کاری برام پیش اومده باید برم بقیش بمونه برای بعد و در رو بست و قفل کرد و دوباره من تنها شدم
ویو مین سو
اون وو زنگ زد پی مجبور شدم از اتاق برم بیرون .
فهمیدم یکی از افرادمون جاسوس دشمن بوده و ماموریت امشب به کل لو رفته ،پس حرف زدن رو گذاشتم برای بعد و سریع لباس پوشیدم و رفتم پیش اون وو
_ اون حرومزاده الان کجاست؟
:توی اتاق زندانیش کردیم
_خوبه بگو ببرنش شکنجه اش بدن تا من برم اونجا ،تو هم بیا کارت دارم
:اوکی
جلوی در اتاق شکنجه . ساعت ۵:۳۰ عصر
برا خواهر اون وو ی مشکلی پیش اومد پس مجبور شد بره و من نتونستم باهاش حرف بزنم .
بعد از اتمام کارم با پسره ی خیانتکار ار اتاق اومدم بیرون که یهو اون وو پرید جلوم
:ببخشید که دیر شد ،نظرت چیه حالا حرف بزنیم؟
_پسر تو عقل نداری ؟چند ساعت دیگه ماموریت داریم،نباید خودمون رو آماده کنیم؟!
:درسته ،ببخشید
با اون وو خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه تا لباس های خونیم رو عوض کنم
ساعت ۸ بود که سر و کله اون وو پیدا شد
:آماده اید؟
_اوهوم...همچی اوکیه؟
:بله
_خوبه پس بریم که خیلی دیره
وقتی رسیدیم به محل مورد مورد نظر تمام افراد رو چک کردم و بعد از اون وارد عمل شدیم
تک تک افرادی رو جلوم سبز می شدن رو ناکار می کردم که نگاهم افتاد به ی نفر که نمی دونم چرا احساس کردم یجا دیدمش ،وف
قتی می خواستم برم سمتش یکنفر به سمت پهلوی چاقو کشید و زخم سطحی ایجاد کرد که همون موقعه ی نفر از پشت بهش شلیک کرد
:هواتو دارم
نگاهش افتاد به پهلوم که لباسش پاره شده بود
_چیزی نیس ی زخم سطحیه ،برو باید تمومش کنیم
:چشم
از یارویی که روی زمین افتاده بود پرسیدم
_اون رئیس حرومزادتون کجاست؟
جوابم رو نداد که ی تیر دیگه حرومش کردم و دویدم سمت پله ها و رفتم طبقهٔ بالا .یک نفر پشت یک میز نشسته بود و یک اسلحه دستش بود
_به به !رئیس!....آخرین شب زندگیت چطور پیش میره ؟
=به آقای پارک
دستش رو برد روی ماشه اما قبل از اون یکی از تک تیر انداز ها بهش شلیک کرد
_خب تموم شد .....چقدر حوصله سر بر:(
وقتی داشتم از پله ها پایین میادم پهلوی تیر بدی کشید با اینکه فقط ی زخم بود داشت از پا درم می آورد
سریع نشستم روی پله که دوباره اون وو پیداش شد
:وای پسر !چی کار کردی با خودت
_چیزی نیس
: چرا چرت میگی،پوستت مثل برف سفید شده . بلند شو باید ببرمت خونه
از جام با کمک اون وو بلند شدم و رفتم سمت ماشین. به خونه که رسیدیم کمکم کرد که برم داخل و خودش هم رفت تا دکتر بیاره .
هر طور که بود از اون پله های لعنتی بالا رفتم
_کاری برام پیش اومده باید برم بقیش بمونه برای بعد و در رو بست و قفل کرد و دوباره من تنها شدم
ویو مین سو
اون وو زنگ زد پی مجبور شدم از اتاق برم بیرون .
فهمیدم یکی از افرادمون جاسوس دشمن بوده و ماموریت امشب به کل لو رفته ،پس حرف زدن رو گذاشتم برای بعد و سریع لباس پوشیدم و رفتم پیش اون وو
_ اون حرومزاده الان کجاست؟
:توی اتاق زندانیش کردیم
_خوبه بگو ببرنش شکنجه اش بدن تا من برم اونجا ،تو هم بیا کارت دارم
:اوکی
جلوی در اتاق شکنجه . ساعت ۵:۳۰ عصر
برا خواهر اون وو ی مشکلی پیش اومد پس مجبور شد بره و من نتونستم باهاش حرف بزنم .
بعد از اتمام کارم با پسره ی خیانتکار ار اتاق اومدم بیرون که یهو اون وو پرید جلوم
:ببخشید که دیر شد ،نظرت چیه حالا حرف بزنیم؟
_پسر تو عقل نداری ؟چند ساعت دیگه ماموریت داریم،نباید خودمون رو آماده کنیم؟!
:درسته ،ببخشید
با اون وو خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه تا لباس های خونیم رو عوض کنم
ساعت ۸ بود که سر و کله اون وو پیدا شد
:آماده اید؟
_اوهوم...همچی اوکیه؟
:بله
_خوبه پس بریم که خیلی دیره
وقتی رسیدیم به محل مورد مورد نظر تمام افراد رو چک کردم و بعد از اون وارد عمل شدیم
تک تک افرادی رو جلوم سبز می شدن رو ناکار می کردم که نگاهم افتاد به ی نفر که نمی دونم چرا احساس کردم یجا دیدمش ،وف
قتی می خواستم برم سمتش یکنفر به سمت پهلوی چاقو کشید و زخم سطحی ایجاد کرد که همون موقعه ی نفر از پشت بهش شلیک کرد
:هواتو دارم
نگاهش افتاد به پهلوم که لباسش پاره شده بود
_چیزی نیس ی زخم سطحیه ،برو باید تمومش کنیم
:چشم
از یارویی که روی زمین افتاده بود پرسیدم
_اون رئیس حرومزادتون کجاست؟
جوابم رو نداد که ی تیر دیگه حرومش کردم و دویدم سمت پله ها و رفتم طبقهٔ بالا .یک نفر پشت یک میز نشسته بود و یک اسلحه دستش بود
_به به !رئیس!....آخرین شب زندگیت چطور پیش میره ؟
=به آقای پارک
دستش رو برد روی ماشه اما قبل از اون یکی از تک تیر انداز ها بهش شلیک کرد
_خب تموم شد .....چقدر حوصله سر بر:(
وقتی داشتم از پله ها پایین میادم پهلوی تیر بدی کشید با اینکه فقط ی زخم بود داشت از پا درم می آورد
سریع نشستم روی پله که دوباره اون وو پیداش شد
:وای پسر !چی کار کردی با خودت
_چیزی نیس
: چرا چرت میگی،پوستت مثل برف سفید شده . بلند شو باید ببرمت خونه
از جام با کمک اون وو بلند شدم و رفتم سمت ماشین. به خونه که رسیدیم کمکم کرد که برم داخل و خودش هم رفت تا دکتر بیاره .
هر طور که بود از اون پله های لعنتی بالا رفتم
۳.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.