my life is a disaster
my life is a disaster
زندگی فاجعه ی من
پارت ۲۴:
ا.ت ویو:
اشکایی که از شوق ریخته بودم و پاک کردم و سرمو چند با به نشونه تائید تکون دادم
ا.ت: ب..بله...ق..قبول میکنم
حلقه رو کرد تو دستم و بغلم کرد...بعدش بهم خیره شد و لبخند زد...دستمو دوره گردنش حلقه کرده بودم و اونم دستشو دوره کمرم گذاشته بود....اروم نزدیک لبم شد و اروم میبوسیدش منم همراهیش میکردم....خیلی ارامش بخش بود اون لحظه برام و دوست نداشتم هیچ تموم شه الان که کنارشم بیشتر از همیشه احساس امنیت میکنم....بعد از چند مین به بوسمون پایان دادیم دستمو گرفت و بردم نشوندم رو صندلی خودشم رو به روم نشست....دره بطری نوشیدنی رو باز کرد
تهیونگ: افتخار میدی امشب با من بنوشی؟!
من. عاا حتما
برام نوشیدنی ریخت برای خودشم ریخت اون شب ما خیلی خوشحال بودیم بهترین شبی بود که تهیونگ برام ساخت پر از شوخی پر از خنده پر از امید
(یک هفته بعد)
برای اخرین بار خودمو توی آینه نگاه کردم خیلی استرس داشتم....یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم و رفتم بیرون....دیدم تهیونگ با اون کت شلوار مشکی جذابش به ماشین تکیه داده دستاشم توی جیبشه....پایین لباسمو برای اینکه بهتر راه برم گرفتم و رفتم ستمش
ا.ت: حیح سلامم من اومدم
تهیونگ: عاا شتت!....بیبی چقد جذاب شدیییی
ا.ت: توهم همینطور ددی
دره ماشینو برام باز کرد که سوار شدم خودشم سوار شد و به سمت تالار حرکت کردیم....با وارد شدنمون توی سالن صدای دست و سوت رفت بالا
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی سالن و شرع جای مخصوصمون نشستیم.....ولی واقعا خجالت میکشیدم که هیچ کدوم از مهمونا فامیلای من نبودن....همشون دوستا و فامیلای تهیونگ بودن
داشتم به اطراف نگاه میکردم که با شخصی که دیدم شاخ در اوردم....اون...اون بابام بود!
از کجا میدونست عروسیه منه....اصن کی دعوتش کرده
ادامه دارد.....
زندگی فاجعه ی من
پارت ۲۴:
ا.ت ویو:
اشکایی که از شوق ریخته بودم و پاک کردم و سرمو چند با به نشونه تائید تکون دادم
ا.ت: ب..بله...ق..قبول میکنم
حلقه رو کرد تو دستم و بغلم کرد...بعدش بهم خیره شد و لبخند زد...دستمو دوره گردنش حلقه کرده بودم و اونم دستشو دوره کمرم گذاشته بود....اروم نزدیک لبم شد و اروم میبوسیدش منم همراهیش میکردم....خیلی ارامش بخش بود اون لحظه برام و دوست نداشتم هیچ تموم شه الان که کنارشم بیشتر از همیشه احساس امنیت میکنم....بعد از چند مین به بوسمون پایان دادیم دستمو گرفت و بردم نشوندم رو صندلی خودشم رو به روم نشست....دره بطری نوشیدنی رو باز کرد
تهیونگ: افتخار میدی امشب با من بنوشی؟!
من. عاا حتما
برام نوشیدنی ریخت برای خودشم ریخت اون شب ما خیلی خوشحال بودیم بهترین شبی بود که تهیونگ برام ساخت پر از شوخی پر از خنده پر از امید
(یک هفته بعد)
برای اخرین بار خودمو توی آینه نگاه کردم خیلی استرس داشتم....یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم و رفتم بیرون....دیدم تهیونگ با اون کت شلوار مشکی جذابش به ماشین تکیه داده دستاشم توی جیبشه....پایین لباسمو برای اینکه بهتر راه برم گرفتم و رفتم ستمش
ا.ت: حیح سلامم من اومدم
تهیونگ: عاا شتت!....بیبی چقد جذاب شدیییی
ا.ت: توهم همینطور ددی
دره ماشینو برام باز کرد که سوار شدم خودشم سوار شد و به سمت تالار حرکت کردیم....با وارد شدنمون توی سالن صدای دست و سوت رفت بالا
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی سالن و شرع جای مخصوصمون نشستیم.....ولی واقعا خجالت میکشیدم که هیچ کدوم از مهمونا فامیلای من نبودن....همشون دوستا و فامیلای تهیونگ بودن
داشتم به اطراف نگاه میکردم که با شخصی که دیدم شاخ در اوردم....اون...اون بابام بود!
از کجا میدونست عروسیه منه....اصن کی دعوتش کرده
ادامه دارد.....
۱۱.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.