H̷i̷s̷ ̷e̷y̷e̷♱(P⁸)
پارت 8
ا. ت: هیچ. تأکلُ امّی تأکلُ
م. ت: اوهوم
مامان قرصا رو خورد و کم کم داشت خوابش میومد.
بهش گفتم برو دراز بکش.
رفت سمت تختش و ولو شد روش بهش نگاه میکردم و لبخند زدم. چشماش سنگین شد و بلاخره خوابش برد.
الان وقت خوبیه واسه اماده شدن.
(صدای رعد و برق )
ا. ت: هیح
اسمون هم شروع به غرش کرد .
نامه ای برای مامانم نوشتم و گذاشتم روی پاتختی میزش
پرش زمانی به ساعت 9 و نیم
همه چراغای خونه رو خاموش کردم و فقط اباژور افتابی کنار تخت مامان روشن بود .
در و پنجره ها رو بستم و پرده هارو کشیدم که صدایی نیاد تو و خونه فرشا خیس نشن.
با ماهی توی اکواریوم هم خدا حافظی کردم و چتر گرگی مو بر داشتم و نقابشو زدم ...
به موقع رسیدم دم در ...
راس ساعت 10 ونی مشکی رنگ مات جلوی چکمه هام ایستاد. در به صورت خودکار باز شد و وارد شدم. من اخرین نفری بودم که سوار ون میشد. همینکه در بسته شد. گازی سفید رنگ کل ون رو اشغال کرد و...
#jung_kook_we_love_you
ا. ت: هیچ. تأکلُ امّی تأکلُ
م. ت: اوهوم
مامان قرصا رو خورد و کم کم داشت خوابش میومد.
بهش گفتم برو دراز بکش.
رفت سمت تختش و ولو شد روش بهش نگاه میکردم و لبخند زدم. چشماش سنگین شد و بلاخره خوابش برد.
الان وقت خوبیه واسه اماده شدن.
(صدای رعد و برق )
ا. ت: هیح
اسمون هم شروع به غرش کرد .
نامه ای برای مامانم نوشتم و گذاشتم روی پاتختی میزش
پرش زمانی به ساعت 9 و نیم
همه چراغای خونه رو خاموش کردم و فقط اباژور افتابی کنار تخت مامان روشن بود .
در و پنجره ها رو بستم و پرده هارو کشیدم که صدایی نیاد تو و خونه فرشا خیس نشن.
با ماهی توی اکواریوم هم خدا حافظی کردم و چتر گرگی مو بر داشتم و نقابشو زدم ...
به موقع رسیدم دم در ...
راس ساعت 10 ونی مشکی رنگ مات جلوی چکمه هام ایستاد. در به صورت خودکار باز شد و وارد شدم. من اخرین نفری بودم که سوار ون میشد. همینکه در بسته شد. گازی سفید رنگ کل ون رو اشغال کرد و...
#jung_kook_we_love_you
۱۱.۷k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.