فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part29
"ویو شوگا"
ات جوابم و نداد و فقط سرش و بالا و پایین کرد..تا اینکه در اتاقش و زدن...
ات:بیا تو
یک دختری که بهش میخورد ۱۶ سالش باشه با لباسی که همه ی خدمتکارا پوشیده بودن اومد تو
دختره:ارباب جئون گفتن برای ناهار بیاین...
ات:باشه...(با صدای خش دار)
دختره میخواست بره که ات گفت
"اسمت چیه؟"
دختره:م...من؟
ات:کس دیگه ای اینجاست؟
دختره:می...مینجی
ات:چ...چی؟(اسم مامانشه)(چشماش پر از اشک شد و بلند بلند گریه میکرد)
مینجی:چیشد خانوم؟؟...بب...ببخشید...م...
معذرت میخوام...
کوک از بیرون اومد توی اتاق
کوک:(رو به مینجی)به ات...(تا ات رو دید)چی؟؟ گریه؟
اومد طرف ات
کوک:مگه قرار نشد گریه نکنی؟
ات:......
کوک:جواب بده!(داد)
ات سعی کرد به گریه هاش خاتمه بده و حرف بزنه
شوگا:دهنت و ببند عوضی!به تو هیج ربطی نداره!
ات:م..هق...معذرت میخوام..
کوک:اینو بدون...اگه چیز هایی که بهت گفتم و رعایت نکنی...اینجا بهت سخت تر میگذره خانوم کیم!
و از اتاق رفت بیرون...مینجی وایستاده بود و به ات خیره شده بود
ات:میتونی بری(داد)
مینجی:چ...چشم..
از توی اتاق رفت بیرون و در و بست
ات:اهههه لعنتی...تو...میتونی غذا بخوری؟
شوگا:نیازی بهش ندارم...
ات:یعنی میتونی؟
شوگا:اره خب...
ات:وارد بدن من شو(خیلیییی اروم)
شوگا:چ...چی؟؟
وقتی به خودم اومدم توی بدن ات بودم...هه...پس من اینجوری وارد بدنش میشدم!جالبه!
شوگا:حداقل باهام هماهنگ میکردی!
از توی اتاق رفتم بیرون...توی سالن
کوک روی میز نشسته بود...وقتی متوجه من شد گفت
کوک:میتونی بشینی!
صندلی و کشیدم عقب و نشستم...
بیشتر داشتم با غذام بازی میکردم تا اینکه بخورم...من هیچوقت گشنم نمیشد که بخوام چیزی بخورم...یکم خوردم و از روی صندلی بلند شدم...خواستم برم طبقه ی بالا توی اتاقم که
کوک:کجا؟
شوگا:توی اتاقم!
کوک:چیزی یادت نرفته؟
شوگا:عااا چرا...با اجازه!
قدم بعدیم و ورداشتم
کوک:مگه بهت اجازه دادم؟
شوگا:نمیدی؟
کوک:تا وقتی تمومش نکردی نه!
شوگا:اخه...
کوک:همینکه گفتم!(داد)
شوگا:ب..باشه!
برگشتم به طرف میز و روی صندلیم نشستم...و انقدر تند تند غدامو خوردم که زل زده بود بهم...
کوک:خفه نشی
شوگا:نمیشم
وقتی هم تموم شد به نفس عمیق کشیدم و خواستم برم
شوگا:با اجازه!
کوک:میتونی بری
و با قدم های محکم از پله ها رفتم بالا تا رسیدم به اتاق
درو باز کردم و رفتم تو
شوگا:اخیششش...مردم اونجا!
که از بدن ات اومدم بیرون و ات و روی صندلی دیدم
ات:خوش گذشت؟
شوگا:خیلییی اصن جات خالی بود!
ات:(خنده)ولی من همه چیز و دیدم
شوگا:چی؟
ات:اره خب ...روح من توی بدن خودم میمونه ولی حاکم اون جسم نیست...!
شوگا:پس همیشه...
ات:اره...من همیشه... همه چی رو میدیدم....و الانم که یه..غاتلم!
منتظر پارت بعدی میمونی؟🙃
دوست داری جای کدوم شخصیت فیک باشی؟
#part29
"ویو شوگا"
ات جوابم و نداد و فقط سرش و بالا و پایین کرد..تا اینکه در اتاقش و زدن...
ات:بیا تو
یک دختری که بهش میخورد ۱۶ سالش باشه با لباسی که همه ی خدمتکارا پوشیده بودن اومد تو
دختره:ارباب جئون گفتن برای ناهار بیاین...
ات:باشه...(با صدای خش دار)
دختره میخواست بره که ات گفت
"اسمت چیه؟"
دختره:م...من؟
ات:کس دیگه ای اینجاست؟
دختره:می...مینجی
ات:چ...چی؟(اسم مامانشه)(چشماش پر از اشک شد و بلند بلند گریه میکرد)
مینجی:چیشد خانوم؟؟...بب...ببخشید...م...
معذرت میخوام...
کوک از بیرون اومد توی اتاق
کوک:(رو به مینجی)به ات...(تا ات رو دید)چی؟؟ گریه؟
اومد طرف ات
کوک:مگه قرار نشد گریه نکنی؟
ات:......
کوک:جواب بده!(داد)
ات سعی کرد به گریه هاش خاتمه بده و حرف بزنه
شوگا:دهنت و ببند عوضی!به تو هیج ربطی نداره!
ات:م..هق...معذرت میخوام..
کوک:اینو بدون...اگه چیز هایی که بهت گفتم و رعایت نکنی...اینجا بهت سخت تر میگذره خانوم کیم!
و از اتاق رفت بیرون...مینجی وایستاده بود و به ات خیره شده بود
ات:میتونی بری(داد)
مینجی:چ...چشم..
از توی اتاق رفت بیرون و در و بست
ات:اهههه لعنتی...تو...میتونی غذا بخوری؟
شوگا:نیازی بهش ندارم...
ات:یعنی میتونی؟
شوگا:اره خب...
ات:وارد بدن من شو(خیلیییی اروم)
شوگا:چ...چی؟؟
وقتی به خودم اومدم توی بدن ات بودم...هه...پس من اینجوری وارد بدنش میشدم!جالبه!
شوگا:حداقل باهام هماهنگ میکردی!
از توی اتاق رفتم بیرون...توی سالن
کوک روی میز نشسته بود...وقتی متوجه من شد گفت
کوک:میتونی بشینی!
صندلی و کشیدم عقب و نشستم...
بیشتر داشتم با غذام بازی میکردم تا اینکه بخورم...من هیچوقت گشنم نمیشد که بخوام چیزی بخورم...یکم خوردم و از روی صندلی بلند شدم...خواستم برم طبقه ی بالا توی اتاقم که
کوک:کجا؟
شوگا:توی اتاقم!
کوک:چیزی یادت نرفته؟
شوگا:عااا چرا...با اجازه!
قدم بعدیم و ورداشتم
کوک:مگه بهت اجازه دادم؟
شوگا:نمیدی؟
کوک:تا وقتی تمومش نکردی نه!
شوگا:اخه...
کوک:همینکه گفتم!(داد)
شوگا:ب..باشه!
برگشتم به طرف میز و روی صندلیم نشستم...و انقدر تند تند غدامو خوردم که زل زده بود بهم...
کوک:خفه نشی
شوگا:نمیشم
وقتی هم تموم شد به نفس عمیق کشیدم و خواستم برم
شوگا:با اجازه!
کوک:میتونی بری
و با قدم های محکم از پله ها رفتم بالا تا رسیدم به اتاق
درو باز کردم و رفتم تو
شوگا:اخیششش...مردم اونجا!
که از بدن ات اومدم بیرون و ات و روی صندلی دیدم
ات:خوش گذشت؟
شوگا:خیلییی اصن جات خالی بود!
ات:(خنده)ولی من همه چیز و دیدم
شوگا:چی؟
ات:اره خب ...روح من توی بدن خودم میمونه ولی حاکم اون جسم نیست...!
شوگا:پس همیشه...
ات:اره...من همیشه... همه چی رو میدیدم....و الانم که یه..غاتلم!
منتظر پارت بعدی میمونی؟🙃
دوست داری جای کدوم شخصیت فیک باشی؟
۸.۶k
۱۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.