وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟓𝟓❦
زبونم بند اومد
ا.ت=ا.....او.......یو.یونگی
یونگی داشت میومد سمت مغازه که سریع نگاهم رو ازش گرفتم فکر نکنم منو دیده باشه و دست هسو و یوری رو گرفتم و شروع کردم به دویدن و سریع سوار ماشین شدیم
هسو=چته ا.ت ؟
ا.ت=بابا اون یونگی بود.....میدیدم بدبخت میشدم .
یوری=واسه چی باید بدبخت بشی ؟ اون دوست داره نمیخواد بکشتت که .
ا.ت=اصلا میفهمی داری چی میگی ؟ هسو روشن کن بریم تا مارو ندیده .
سریع ماشینو روشن کرد و راه افتادیم .
هسو=ببین من یه آرایشگاه خوب سراغ دارم مال دوستمه کارش عالیه باهاش صحبت میکنم بهت خبر میدم که فردا ساعت چند بری پیشش
ا.ت=اوه.......خوب شد مارو ندید ها
هسو=ا.ت شیییی
یوری=اوه اوه اوه کلت رو کنده شده بدون
ا.ت=ها.....بله ؟ ببخشید نفهمیدم چی گفتی
هسو=ولش کن مهم نیست
یوری=میگه برات وقت آرایشگاه میگیره بهت خبر میده تا شب که صبح ساعت چند بری آرایشگاه ،آرایشگاه دوستشه
ا.ت=اووو....کومائو هسو
هسو=............
توی راه خونه خیلی حرف نزدیم و منم سعی کردم سکوت رو بشکنم یوری هم سعی کرد ولی نتونستیم هسو.....عصبی بود
هسو=این لوهان کدوم گوریه ؟ چرا زنگ نمیزنه ؟
یوری=کار داره حرص نخور حتما زنگ میزنه
هسو=زنگ بزن به سوجون ببین لوهان کدوم قبرستونیه قرار بود چند ساعت پیش زنگ بزنه
ا.ت=هسو......ناراحت نباش....باشه ؟ ببخشید تازشم لوهان خیلی دوست داره مطمئنم زودی بهت زنگ میزنه
هسو=بچه خر میکنید ؟
یوری=الو سوجون....لوهان کجاست ؟ بگو حتما به هسو یه زنگ بزنه.......خیلی عصبیه
سوجون=گوشی رو بده به هسو لوهان باهاش حرف بزنه
هسو=به به چه عجب زنگ زدی
لوهان=بیب چیزی شده ؟ دوباره داری سر من خالی میکنی ؟
هسو=آه.....فقط خستم....میتونی بیای امشب همو ببینیم ؟ کارام زودتر تموم شد....باشه بای
رسیدیم خونه....پیاده شدیم و هسو ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و خداحافظی کردن و با تاکسی رفتن.....هرچی گفتم ماشین رو ببرن قبول نکردن
لباس عروس و وسایلامو برداشتم و وارد خونه شدم
وقتی وارد شدم پدرم و مادر امی سلامی دادن که امی اومد طرفم و گفت
امی=واووو آبجی قشنگم مبارک باشه... مطمئنم تو عروسی از همه خوشگل تر میشی
ا.ت=خیلی ممنون
لبخند تظاهری ای زدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم ،وسایلامو گذاشتم رو میز و رفتم حموم.......از حموم اومدم و بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم لباسام رو پوشیدم...
هسو پیام داده بود باید فردا پنج صبح اونجا میبودم.....کار زیاد داشتیم .
....................
از خواب بلند شدم و خمیازه ای کشیدم ،رفتم دستشویی و اومدم تو اتاق
لباسامو عوض کردم و یه لباس ساده پوشیدم و وسایلارو برداشتم و رفتم پایین .
پدر=بیا صبحانه بخور.....شوهرت خودش میاد دنبالت .
ا.ت=باشه
وسایلارو دادم خدمتکار بزارع تو ماشین و نشستم سر میز و با تمام نگاه های خیره ی خانواده بلاخره صبحانم رو تموم کردم و خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم .
الان که نزدیک عروسیه.....بغضم سنگین تره ولی نمیتونم گریه کنم.......قلبم شکسته
خیلی بد هم شکسته .
پوزخندی به خودم زدم و راننده راه افتاد سمت آرایشگاه ...
°میدونم الان وقتش نبود ولی بازم گذاشتم°
ا.ت=ا.....او.......یو.یونگی
یونگی داشت میومد سمت مغازه که سریع نگاهم رو ازش گرفتم فکر نکنم منو دیده باشه و دست هسو و یوری رو گرفتم و شروع کردم به دویدن و سریع سوار ماشین شدیم
هسو=چته ا.ت ؟
ا.ت=بابا اون یونگی بود.....میدیدم بدبخت میشدم .
یوری=واسه چی باید بدبخت بشی ؟ اون دوست داره نمیخواد بکشتت که .
ا.ت=اصلا میفهمی داری چی میگی ؟ هسو روشن کن بریم تا مارو ندیده .
سریع ماشینو روشن کرد و راه افتادیم .
هسو=ببین من یه آرایشگاه خوب سراغ دارم مال دوستمه کارش عالیه باهاش صحبت میکنم بهت خبر میدم که فردا ساعت چند بری پیشش
ا.ت=اوه.......خوب شد مارو ندید ها
هسو=ا.ت شیییی
یوری=اوه اوه اوه کلت رو کنده شده بدون
ا.ت=ها.....بله ؟ ببخشید نفهمیدم چی گفتی
هسو=ولش کن مهم نیست
یوری=میگه برات وقت آرایشگاه میگیره بهت خبر میده تا شب که صبح ساعت چند بری آرایشگاه ،آرایشگاه دوستشه
ا.ت=اووو....کومائو هسو
هسو=............
توی راه خونه خیلی حرف نزدیم و منم سعی کردم سکوت رو بشکنم یوری هم سعی کرد ولی نتونستیم هسو.....عصبی بود
هسو=این لوهان کدوم گوریه ؟ چرا زنگ نمیزنه ؟
یوری=کار داره حرص نخور حتما زنگ میزنه
هسو=زنگ بزن به سوجون ببین لوهان کدوم قبرستونیه قرار بود چند ساعت پیش زنگ بزنه
ا.ت=هسو......ناراحت نباش....باشه ؟ ببخشید تازشم لوهان خیلی دوست داره مطمئنم زودی بهت زنگ میزنه
هسو=بچه خر میکنید ؟
یوری=الو سوجون....لوهان کجاست ؟ بگو حتما به هسو یه زنگ بزنه.......خیلی عصبیه
سوجون=گوشی رو بده به هسو لوهان باهاش حرف بزنه
هسو=به به چه عجب زنگ زدی
لوهان=بیب چیزی شده ؟ دوباره داری سر من خالی میکنی ؟
هسو=آه.....فقط خستم....میتونی بیای امشب همو ببینیم ؟ کارام زودتر تموم شد....باشه بای
رسیدیم خونه....پیاده شدیم و هسو ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و خداحافظی کردن و با تاکسی رفتن.....هرچی گفتم ماشین رو ببرن قبول نکردن
لباس عروس و وسایلامو برداشتم و وارد خونه شدم
وقتی وارد شدم پدرم و مادر امی سلامی دادن که امی اومد طرفم و گفت
امی=واووو آبجی قشنگم مبارک باشه... مطمئنم تو عروسی از همه خوشگل تر میشی
ا.ت=خیلی ممنون
لبخند تظاهری ای زدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم ،وسایلامو گذاشتم رو میز و رفتم حموم.......از حموم اومدم و بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم لباسام رو پوشیدم...
هسو پیام داده بود باید فردا پنج صبح اونجا میبودم.....کار زیاد داشتیم .
....................
از خواب بلند شدم و خمیازه ای کشیدم ،رفتم دستشویی و اومدم تو اتاق
لباسامو عوض کردم و یه لباس ساده پوشیدم و وسایلارو برداشتم و رفتم پایین .
پدر=بیا صبحانه بخور.....شوهرت خودش میاد دنبالت .
ا.ت=باشه
وسایلارو دادم خدمتکار بزارع تو ماشین و نشستم سر میز و با تمام نگاه های خیره ی خانواده بلاخره صبحانم رو تموم کردم و خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم .
الان که نزدیک عروسیه.....بغضم سنگین تره ولی نمیتونم گریه کنم.......قلبم شکسته
خیلی بد هم شکسته .
پوزخندی به خودم زدم و راننده راه افتاد سمت آرایشگاه ...
°میدونم الان وقتش نبود ولی بازم گذاشتم°
۴۸.۱k
۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.