فن فیک رویای حقیقی پارت ۱
از زبان آکیرا
صبح با صدای داد و هوار های کونیکیدا بیدار شدم حتما باز داشت سر دازای غر می زد 😮💨 پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم ، از خوابگاه اومدم بیرون و رفتم به طبقه ای که آژانس داخلش بود و سلام کردم . من : اوهایو گزاریماس 😊 و دازای هم بهم سلام کرد . دازای : اوهایو بانوی زیبا 😉 با این حرف دازای یکم شک زده شدم و گونه هام گل انداخت که تا به خودم اومدم دیدم کونیکیدا داره دازای رو خفه می کنه ! من : کونیکیدا سان ؟ 😳 دازای هم همش تقلا می کرد ولی کونیکیدا ولش نمی کرد . دازای : آه کونیکیدا ولم کن 😩 کونیکیدا : ازش معذرت خواهی کن نفله 😡 دازای : باشه باشه ببخشید 😫 . کونیکیدا دازای رو ول کرد . دازای اومدم دستم رو گرفت و جلوم زانو زد و گفت : ای بانوی زیبا به من به یه خودکشی دونفره ملحق میشی؟ آخه شما انقدر جذابین که بانوی دیگه ای به چشمم نمیاد 😊☺️ و همون جا از خجالت سرخ شدم . دازای : خجالت نکش بانو من کاملا جدیم 😊 که کونیکیدا اومد و دوباره دازای رو خفه کرد . * پرش زمانی به بعد از ظهر *
از زبان راوی
آکیرا و دازای قرار بود به یه ماموریت برن و به یکی از اعضای مافیا که یه بار از انبار آژانس دزدی کرده بوده رو حمله کنن و بیارنش آژانس . فوکوزاوا : پس فهمیدین که نقشه چیه ؟ دازای و آکیرا : های . دازای دست آکیرا رو گرفت و با هم دیگه به سمت اون شخص راه افتادن ، که آکیرا از یه جایی به بعد داشت سعی میکرد یک چیزی رو به دازای بگه ، به دازای گفت که حضور یک شخص مشکوکی رو حس میکنه ولی دازای توجه نکرد و میگفت حتما توهمه ، تا اینکه ......
از زبان دازای
آکیرا حضور یه شخص مشکوکی رو حس کرده بود ولی بهش گفتم که وقتی برای این حرفا نیست و دیرمون میشه . دیگه شب شده بود و هوا تاریک بود داشتم تند تند از پس کوچه ها رو رد میشدم و به خیال خودم که آکیرا هم داشت پشت سرم می اومد تا اینکه تو یه کوچه ی خلوت وایستادم تا استراحت کنم ولی وقتی پشتم رو نگاه کردم با کمال ترس و تعجب دیدم که .......
تا اینجا چطور بود ؟ 😊 پارت ۲ به زودی
صبح با صدای داد و هوار های کونیکیدا بیدار شدم حتما باز داشت سر دازای غر می زد 😮💨 پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم ، از خوابگاه اومدم بیرون و رفتم به طبقه ای که آژانس داخلش بود و سلام کردم . من : اوهایو گزاریماس 😊 و دازای هم بهم سلام کرد . دازای : اوهایو بانوی زیبا 😉 با این حرف دازای یکم شک زده شدم و گونه هام گل انداخت که تا به خودم اومدم دیدم کونیکیدا داره دازای رو خفه می کنه ! من : کونیکیدا سان ؟ 😳 دازای هم همش تقلا می کرد ولی کونیکیدا ولش نمی کرد . دازای : آه کونیکیدا ولم کن 😩 کونیکیدا : ازش معذرت خواهی کن نفله 😡 دازای : باشه باشه ببخشید 😫 . کونیکیدا دازای رو ول کرد . دازای اومدم دستم رو گرفت و جلوم زانو زد و گفت : ای بانوی زیبا به من به یه خودکشی دونفره ملحق میشی؟ آخه شما انقدر جذابین که بانوی دیگه ای به چشمم نمیاد 😊☺️ و همون جا از خجالت سرخ شدم . دازای : خجالت نکش بانو من کاملا جدیم 😊 که کونیکیدا اومد و دوباره دازای رو خفه کرد . * پرش زمانی به بعد از ظهر *
از زبان راوی
آکیرا و دازای قرار بود به یه ماموریت برن و به یکی از اعضای مافیا که یه بار از انبار آژانس دزدی کرده بوده رو حمله کنن و بیارنش آژانس . فوکوزاوا : پس فهمیدین که نقشه چیه ؟ دازای و آکیرا : های . دازای دست آکیرا رو گرفت و با هم دیگه به سمت اون شخص راه افتادن ، که آکیرا از یه جایی به بعد داشت سعی میکرد یک چیزی رو به دازای بگه ، به دازای گفت که حضور یک شخص مشکوکی رو حس میکنه ولی دازای توجه نکرد و میگفت حتما توهمه ، تا اینکه ......
از زبان دازای
آکیرا حضور یه شخص مشکوکی رو حس کرده بود ولی بهش گفتم که وقتی برای این حرفا نیست و دیرمون میشه . دیگه شب شده بود و هوا تاریک بود داشتم تند تند از پس کوچه ها رو رد میشدم و به خیال خودم که آکیرا هم داشت پشت سرم می اومد تا اینکه تو یه کوچه ی خلوت وایستادم تا استراحت کنم ولی وقتی پشتم رو نگاه کردم با کمال ترس و تعجب دیدم که .......
تا اینجا چطور بود ؟ 😊 پارت ۲ به زودی
۳.۰k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.