پارت داریمممممممم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان
بعد صحبت کردن با دکتر به سمت دیانا رفتم.
تا منو دید از جاش بلند شد و شروع کرد به سوال پیچ کردنم.
(دیانا)چیشد؟دکتر چی گفت؟باید چیکار کنیم؟برای چی منو بیرون کرد؟حرف بزن دیگه.چرا حرف نمیزنی؟
(من)مگه میزاری یه بند داری سوال میپرسی یه نفس عمیق بگش بچه جون.
(دیانا)خوب بگو؟
(من)هیچی نشد.
تا حواست دوباره شروع کنه به وراجی سری دستش رو گرفتم گشیدم سمت در خروجی تا از مطب بریم بیرون.
از در مطب که زدیم بیرون دستمو از دستش کشید بیرون نگاش کردم نگاش نمیدونم دلخور بود یا عصبی ولی قیافش خیلی باحال شده بود
(من) حرص میخوری خوشگل میشی
هیچی نگفت صداش کردم
(دیانا).....
(من) دیانااا
(دیانا) ....
(من) الان واسه چی هیچی نمیگی؟
عصبی بهم نگاه کرد و گفت
(دیانا) به همون دلیلی که تو چیزی نمیگی
جدی گفتم
(من) گفتی بیام دکتر اومدم ولی دیگه ام نمیخوام حرفی زده شه.
(دیانا) در جریانی میخوام پارت کنم؟
تک خنده ای کردمو گفتم
(من)تو میخوای منو پاره کنی بچه؟
(دیانا) اوهوم فکر کردی فقط تیر برقا میتونن؟
(من) ن ولی بچه ها هم نمیتونن
با حرص گفت:
(دیانا) باباته
کیفشو زد تو صورتمو رفت
واقعا همون بود خود خودش همون دیانایی که قبلان میشناختم.
پوفففف حالا کیه ناز خانوم رو بگشه.
نگاهی بهش کردم که داشت سوار ماشین میشد.
به سمت ماشین رفتم و نشستم پشت فرمون و پیش به سوی جای که یه دلی از عزا در بیاریم.
(دیانا)برسونم خونه
(من)اول غذا
(دیانا)پس نگر دار من خودم میرم خونه بعد تو خودت تنهای برو غذا بخور.
(من)یعنی تو گشنت نیست.؟
(دیانا)ن نیست
همون موقع صدای شکمش بلند شد.
خندی کردم که گفت.
(دیانا)مرض خو صبحونه نخوردم
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
پارت _۴۷
ارسلان
بعد صحبت کردن با دکتر به سمت دیانا رفتم.
تا منو دید از جاش بلند شد و شروع کرد به سوال پیچ کردنم.
(دیانا)چیشد؟دکتر چی گفت؟باید چیکار کنیم؟برای چی منو بیرون کرد؟حرف بزن دیگه.چرا حرف نمیزنی؟
(من)مگه میزاری یه بند داری سوال میپرسی یه نفس عمیق بگش بچه جون.
(دیانا)خوب بگو؟
(من)هیچی نشد.
تا حواست دوباره شروع کنه به وراجی سری دستش رو گرفتم گشیدم سمت در خروجی تا از مطب بریم بیرون.
از در مطب که زدیم بیرون دستمو از دستش کشید بیرون نگاش کردم نگاش نمیدونم دلخور بود یا عصبی ولی قیافش خیلی باحال شده بود
(من) حرص میخوری خوشگل میشی
هیچی نگفت صداش کردم
(دیانا).....
(من) دیانااا
(دیانا) ....
(من) الان واسه چی هیچی نمیگی؟
عصبی بهم نگاه کرد و گفت
(دیانا) به همون دلیلی که تو چیزی نمیگی
جدی گفتم
(من) گفتی بیام دکتر اومدم ولی دیگه ام نمیخوام حرفی زده شه.
(دیانا) در جریانی میخوام پارت کنم؟
تک خنده ای کردمو گفتم
(من)تو میخوای منو پاره کنی بچه؟
(دیانا) اوهوم فکر کردی فقط تیر برقا میتونن؟
(من) ن ولی بچه ها هم نمیتونن
با حرص گفت:
(دیانا) باباته
کیفشو زد تو صورتمو رفت
واقعا همون بود خود خودش همون دیانایی که قبلان میشناختم.
پوفففف حالا کیه ناز خانوم رو بگشه.
نگاهی بهش کردم که داشت سوار ماشین میشد.
به سمت ماشین رفتم و نشستم پشت فرمون و پیش به سوی جای که یه دلی از عزا در بیاریم.
(دیانا)برسونم خونه
(من)اول غذا
(دیانا)پس نگر دار من خودم میرم خونه بعد تو خودت تنهای برو غذا بخور.
(من)یعنی تو گشنت نیست.؟
(دیانا)ن نیست
همون موقع صدای شکمش بلند شد.
خندی کردم که گفت.
(دیانا)مرض خو صبحونه نخوردم
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
پارت _۴۷
۴.۳k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.