پارت چهل و نهم where are you کجایی به روایت زیحا:
صبح ساعت شش از روی تخت بلند شد.دیشب را نتوانست درست بخوابد.همان موقع به اقای پارک ایمیل زده بود.او گفته بود فردا ساعت هشت اینجا باش.
میخواست نشان دهد ان ادمی که دیروز نشان داده،نیست.برای اینکه پف چشمش را کمتر کند،دوش گرفت،موهایش را سشوار کشید.همان لباس هایش را اتو کشید.ساعت مچی اش را در دست کرد،یک عینک از روی میز پیدا کرد به چشمانش زد و اتاق بهم ریخته اش را نگاه کرد.برای خواهرش بود او معمولا از عینک های طبی میخرید.موهایش را روی پیراهن سفیدش کشید و دکمه ی اولش را باز کرد.نوشته های دست نویسش را از روی میز برداشت و در کیف چپاند.تمام دیشب را در یوتیوب و کانال های برنامه ریزی وقت گذرانده بود تا بتواند چیزی بنویسد و به انها نشان دهد.از اتاقش بیرون رفت یک لیوان اب خورد.او صبح ها میل به خوردن چیزی نداشت.در را که بست صدای خر و پف خواهرش را روی کاناپه شنید.کفش بدون پاشنه خودش را از جا کفشی دراورد،با پارچه ی کهنه ای خاکش را گرفت و در پایش کرد.
در اتوبوس نشست و "کتاب چگونه برنامه ریزی کنیم" را از کیفش در اورد و خواند.این کتاب را دیشب از قفسه های کتاب در انباری پیدا کرد.مال مستاجر قبلی بود که انجا مانده بود.
"برای یک برنامه ریزی موفق ابتدا باید تمام کارهایتان را بنویسید.هپین الان یک خودکار و کاغذ کنارتان بگذراید و مراحلی را که میگویم انجام دهید..."
ساعت 7:58 دقیقه بود،پشت در ایستاد.دستش را بالا اورد و زنگ ایفون را زد.در بدون هیچ حرفی باز شد.از حیاط رد شد از پشت درخت های حیاط خورشید پیدا بود.در خانه برای او باز بود.چند قدم به جلو رفت همه چی مثل دیروز بود.کسی را در نشیمن نیافت با صدای ارامی گفت:
"سلام"
با اینکه صدایش ارام بود اما در دیوار های خانه پیچید.الی حس کرد حتی صدایش در طبقه بالا هم رفته.
"خانم و اقا اشپزخونه اند."
از پشت سرش خانم مسنی را دید. لباس سرتاسری گلدار پوشیده و دستمال سر بسته بود.وقتی حرف میزد غبغب هایش تکان میخورد.
"ممنون."
بند کیفش را در دست پیچاند و به سمت چپ رفت.را هر قدم که بر میداشت ضربان قلبش تندتر میشد.یک میز بزرگ چوبی وسط اشپزخانه، یک کمد با قفسه هایی پر شده از انواع مشروب و ویسکی و لیوان های متفاوت برای خوردن به دیوار نصب شده بود.اجاق و هود بالای سرش هم رنگ یکدیگر و ست مشکی بودند.ماشین ظرفشویی کنار اجاق عدد هایی به رنگ ابی روی ان بود که الی مثال انها را در ساعت دیجیتالی اش دیده بود.
"به موقع اومدی الی"
رزالین از صندلی اش بلند شد و به سمت او آمد.دستش را گرفت و لبخند زد.
"منتظرت بودم."
میخواست نشان دهد ان ادمی که دیروز نشان داده،نیست.برای اینکه پف چشمش را کمتر کند،دوش گرفت،موهایش را سشوار کشید.همان لباس هایش را اتو کشید.ساعت مچی اش را در دست کرد،یک عینک از روی میز پیدا کرد به چشمانش زد و اتاق بهم ریخته اش را نگاه کرد.برای خواهرش بود او معمولا از عینک های طبی میخرید.موهایش را روی پیراهن سفیدش کشید و دکمه ی اولش را باز کرد.نوشته های دست نویسش را از روی میز برداشت و در کیف چپاند.تمام دیشب را در یوتیوب و کانال های برنامه ریزی وقت گذرانده بود تا بتواند چیزی بنویسد و به انها نشان دهد.از اتاقش بیرون رفت یک لیوان اب خورد.او صبح ها میل به خوردن چیزی نداشت.در را که بست صدای خر و پف خواهرش را روی کاناپه شنید.کفش بدون پاشنه خودش را از جا کفشی دراورد،با پارچه ی کهنه ای خاکش را گرفت و در پایش کرد.
در اتوبوس نشست و "کتاب چگونه برنامه ریزی کنیم" را از کیفش در اورد و خواند.این کتاب را دیشب از قفسه های کتاب در انباری پیدا کرد.مال مستاجر قبلی بود که انجا مانده بود.
"برای یک برنامه ریزی موفق ابتدا باید تمام کارهایتان را بنویسید.هپین الان یک خودکار و کاغذ کنارتان بگذراید و مراحلی را که میگویم انجام دهید..."
ساعت 7:58 دقیقه بود،پشت در ایستاد.دستش را بالا اورد و زنگ ایفون را زد.در بدون هیچ حرفی باز شد.از حیاط رد شد از پشت درخت های حیاط خورشید پیدا بود.در خانه برای او باز بود.چند قدم به جلو رفت همه چی مثل دیروز بود.کسی را در نشیمن نیافت با صدای ارامی گفت:
"سلام"
با اینکه صدایش ارام بود اما در دیوار های خانه پیچید.الی حس کرد حتی صدایش در طبقه بالا هم رفته.
"خانم و اقا اشپزخونه اند."
از پشت سرش خانم مسنی را دید. لباس سرتاسری گلدار پوشیده و دستمال سر بسته بود.وقتی حرف میزد غبغب هایش تکان میخورد.
"ممنون."
بند کیفش را در دست پیچاند و به سمت چپ رفت.را هر قدم که بر میداشت ضربان قلبش تندتر میشد.یک میز بزرگ چوبی وسط اشپزخانه، یک کمد با قفسه هایی پر شده از انواع مشروب و ویسکی و لیوان های متفاوت برای خوردن به دیوار نصب شده بود.اجاق و هود بالای سرش هم رنگ یکدیگر و ست مشکی بودند.ماشین ظرفشویی کنار اجاق عدد هایی به رنگ ابی روی ان بود که الی مثال انها را در ساعت دیجیتالی اش دیده بود.
"به موقع اومدی الی"
رزالین از صندلی اش بلند شد و به سمت او آمد.دستش را گرفت و لبخند زد.
"منتظرت بودم."
۲.۹k
۰۸ دی ۱۴۰۲