گس لایتر/ادامه پارت ۱۵۸
اسلاید بعد: ایل دونگ
یون ها وقتی ناراحتی نابی رو دید لبخندی زد و رفت از پشت بغلش کرد...
صورتشو بوسید و گفت: خب بگید ببینم... من چطوریم؟...
نابی جدی بود...
با حفظ حالتش گفت: چشمات برق میزنه...
از وقتی پدرت فوت شد و هیونو اون بلاها رو سرمون آورد اینطوری ندیده بودمت... حتی توی زندگی با هیونو هم اینطوری رو به راه نبودی...
یون ها احساس کرد که مادرش چیزی میدونه... لبخندش محو شد... کنار نابی نشست و گفت: درسته... نبودم... الان خوبم... ولی مطمئن نیستم همیشه اینطوری بمونم... چون دیگه به چیزی خوشبین نیستم...
نابی وقتی دید که یون ها سرشو پایین انداخت و سگرمه هاش توی هم رفت میخواست کاری کنه که از اون حالت بیرون بیاد...
نابی: امروز اومدم شرکت بهت سر بزنم!... ولی بهم گفتن تو و ایل دونگ با هم رفتین بیرون...
یون ها یه دفه سرشو بالا کرد.. نمیدونست چی جواب بده...
نابی ازش پیشی گرفت و گفت: چیزی بینتون هست؟
یون ها: خب... راستش... هست!
نابی: حدس میزدم!... خب... اون چجور آدمیه؟
یون ها: تا امروز عالی بوده... ولی... من هنوزم میترسم
نابی: میدونم... هیونو چشمتو ترسونده... با دقت عمل کن... تو عاقلی
یون ها: چشم....
*********
ساعت ۹ شب بود...
ایل دونگ با جونگکوک تماس گرفت...
جونگکوک: بله ایل دونگ؟
ایل دونگ: چطوری پسر؟
جونگکوک: خوبم
ایل دونگ: میای بریم باشگاه؟... حداقل یه ساعت شبا بتونم ببینمت... از وقتی محل کارمون جدا شده چشممون به هم نمیفته
جونگکوک: باشه... بریم
ایل دونگ: عالیه... من الان راه میفتم....
**********
جونگکوک و ایل دونگ با هم به باشگاه رفتن...
توی رختکن لباساشونو عوض کردن...
ساک لباسای جونگکوک کنار ایل دونگ بود...
ایل دونگ نشسته بود و داشت کفشاشو میپوشید...
جونگکوک شلوار و پیرهنشو توی ساک انداخت و گوشیشو روی اون ها گذاشت...
و بعد به سمت دستشویی رفت...
ایل دونگ منتظر موند تا جونگکوک برگرده و با هم برن داخل سالن...
وقتی اون رفت گوشیش زنگ خورد... زیپ ساکش تا نیمه کشیده شده بود و صفحه ی گوشی از کنارش پیدا بود...
اسم "ایل دونگ " روی صفحه افتاده بود!!...
ایل دونگ با دیدنش متحیر شد!!!....
-ایل دونگ؟... کیو به اسم من سیو کرده؟....
وقتی هنوز داشت زنگ میخورد بسرعت گوشیشو درآورد و شماره رو توش نوشت...
به گوشی دست نزد چون نمیخواست جونگکوک متوجه بشه...
بعد از لحظاتی جونگکوک برگشت...
در حالیکه توی موهاش دست میکشید گفت: بریم
ایل دونگ: بریم
یون ها وقتی ناراحتی نابی رو دید لبخندی زد و رفت از پشت بغلش کرد...
صورتشو بوسید و گفت: خب بگید ببینم... من چطوریم؟...
نابی جدی بود...
با حفظ حالتش گفت: چشمات برق میزنه...
از وقتی پدرت فوت شد و هیونو اون بلاها رو سرمون آورد اینطوری ندیده بودمت... حتی توی زندگی با هیونو هم اینطوری رو به راه نبودی...
یون ها احساس کرد که مادرش چیزی میدونه... لبخندش محو شد... کنار نابی نشست و گفت: درسته... نبودم... الان خوبم... ولی مطمئن نیستم همیشه اینطوری بمونم... چون دیگه به چیزی خوشبین نیستم...
نابی وقتی دید که یون ها سرشو پایین انداخت و سگرمه هاش توی هم رفت میخواست کاری کنه که از اون حالت بیرون بیاد...
نابی: امروز اومدم شرکت بهت سر بزنم!... ولی بهم گفتن تو و ایل دونگ با هم رفتین بیرون...
یون ها یه دفه سرشو بالا کرد.. نمیدونست چی جواب بده...
نابی ازش پیشی گرفت و گفت: چیزی بینتون هست؟
یون ها: خب... راستش... هست!
نابی: حدس میزدم!... خب... اون چجور آدمیه؟
یون ها: تا امروز عالی بوده... ولی... من هنوزم میترسم
نابی: میدونم... هیونو چشمتو ترسونده... با دقت عمل کن... تو عاقلی
یون ها: چشم....
*********
ساعت ۹ شب بود...
ایل دونگ با جونگکوک تماس گرفت...
جونگکوک: بله ایل دونگ؟
ایل دونگ: چطوری پسر؟
جونگکوک: خوبم
ایل دونگ: میای بریم باشگاه؟... حداقل یه ساعت شبا بتونم ببینمت... از وقتی محل کارمون جدا شده چشممون به هم نمیفته
جونگکوک: باشه... بریم
ایل دونگ: عالیه... من الان راه میفتم....
**********
جونگکوک و ایل دونگ با هم به باشگاه رفتن...
توی رختکن لباساشونو عوض کردن...
ساک لباسای جونگکوک کنار ایل دونگ بود...
ایل دونگ نشسته بود و داشت کفشاشو میپوشید...
جونگکوک شلوار و پیرهنشو توی ساک انداخت و گوشیشو روی اون ها گذاشت...
و بعد به سمت دستشویی رفت...
ایل دونگ منتظر موند تا جونگکوک برگرده و با هم برن داخل سالن...
وقتی اون رفت گوشیش زنگ خورد... زیپ ساکش تا نیمه کشیده شده بود و صفحه ی گوشی از کنارش پیدا بود...
اسم "ایل دونگ " روی صفحه افتاده بود!!...
ایل دونگ با دیدنش متحیر شد!!!....
-ایل دونگ؟... کیو به اسم من سیو کرده؟....
وقتی هنوز داشت زنگ میخورد بسرعت گوشیشو درآورد و شماره رو توش نوشت...
به گوشی دست نزد چون نمیخواست جونگکوک متوجه بشه...
بعد از لحظاتی جونگکوک برگشت...
در حالیکه توی موهاش دست میکشید گفت: بریم
ایل دونگ: بریم
۲۴.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.