وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
لونا:پس..اون دختره ی توی کافه..
جونگکوک:کدوم کافه؟...
لونا:بو..
کاگردان:خبب وقت ناهار تمومه ..
لونا بعد از شنیدن صدای کارگردان از کانکس بیرون رفت و جونگکوک رو توی کانکس تنها گذاشت..
(آخر.شب)
کاگردان:خبب،فیلمبرداری تموم شد خسته نباشید
لونا با خستگی کیفش رو برداشت و کنار جاده وایستاد تا جیمین بیاد ، هوا تاریک شده بود و یه جورایی که نه جاده واقعا ترسناک بود از طرفی هم اونور ساحل و اونورش جنگل بود که باعث میشد وحشتناک تر هم به نظر برسه!
و اون لحظه لونا در حالی که تند تند ساعت رو چک میکرد دعا میکرد جیمین سریع تر برسه و علاوه بر توضیح راجب قرار جونگکوک توی کافه اون رو به خونه برسونه و اونم به تخت عزیزش برسه..
اما مثل اینکه کسی شنونده ی دعاهاش نبود..
چون همون لحظه متوجه شد شارژ گوشیش تموم شده و اونم خاموشه !
با دیدن ساعت که نزدیک 10 شده تصمیم گرفت خودش باقی
راه رو پیاده بره .
پس در حالی که دستاش رو دور خودش پیچیده بود شروع کرد
به راه رفتن کنار جاده ؛
با دیدن پسری که کنار جاده قدم میزنه و از پشت به شدت شبیه به تهیونگ برادرشه چشماش گشاد شد..
اون تهیونگ رو میشناخت مطمئن بود خودشه ولی خب از طرفی تهیونگ رو 5 سال ندیده بود و احتمال میداد الان توی سرزمین فرشتگان داره به جنی دخترش دوچرخه سواری یاد میده
(تهیونگ ازدواج کرده مثلا و یه دختر به اسم جنی داره)
ولی با دیدن پسر روبروش بدون اینکه بخواد به چیزی فکر بکنه
و احتمال اینکه اون پسر ممکنه نه تنها تهیونگ نباشه..
بلکه قاتل،متجاوز،روانی یا شایدم فراری باشه رو بده به سمتش دویید و دستش رو از پشت گرفت..
کپی ممنوع .
ببخشید چند وقت یه بار مینویسمم
واقعا وقت نمیشه:)
کیم.ایسومی
لونا:پس..اون دختره ی توی کافه..
جونگکوک:کدوم کافه؟...
لونا:بو..
کاگردان:خبب وقت ناهار تمومه ..
لونا بعد از شنیدن صدای کارگردان از کانکس بیرون رفت و جونگکوک رو توی کانکس تنها گذاشت..
(آخر.شب)
کاگردان:خبب،فیلمبرداری تموم شد خسته نباشید
لونا با خستگی کیفش رو برداشت و کنار جاده وایستاد تا جیمین بیاد ، هوا تاریک شده بود و یه جورایی که نه جاده واقعا ترسناک بود از طرفی هم اونور ساحل و اونورش جنگل بود که باعث میشد وحشتناک تر هم به نظر برسه!
و اون لحظه لونا در حالی که تند تند ساعت رو چک میکرد دعا میکرد جیمین سریع تر برسه و علاوه بر توضیح راجب قرار جونگکوک توی کافه اون رو به خونه برسونه و اونم به تخت عزیزش برسه..
اما مثل اینکه کسی شنونده ی دعاهاش نبود..
چون همون لحظه متوجه شد شارژ گوشیش تموم شده و اونم خاموشه !
با دیدن ساعت که نزدیک 10 شده تصمیم گرفت خودش باقی
راه رو پیاده بره .
پس در حالی که دستاش رو دور خودش پیچیده بود شروع کرد
به راه رفتن کنار جاده ؛
با دیدن پسری که کنار جاده قدم میزنه و از پشت به شدت شبیه به تهیونگ برادرشه چشماش گشاد شد..
اون تهیونگ رو میشناخت مطمئن بود خودشه ولی خب از طرفی تهیونگ رو 5 سال ندیده بود و احتمال میداد الان توی سرزمین فرشتگان داره به جنی دخترش دوچرخه سواری یاد میده
(تهیونگ ازدواج کرده مثلا و یه دختر به اسم جنی داره)
ولی با دیدن پسر روبروش بدون اینکه بخواد به چیزی فکر بکنه
و احتمال اینکه اون پسر ممکنه نه تنها تهیونگ نباشه..
بلکه قاتل،متجاوز،روانی یا شایدم فراری باشه رو بده به سمتش دویید و دستش رو از پشت گرفت..
کپی ممنوع .
ببخشید چند وقت یه بار مینویسمم
واقعا وقت نمیشه:)
کیم.ایسومی
۴.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.