وقتی جفتشون عاشق یه دختر میشن p²⁴
تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، دینگگگگ....
ساعت دیواری به صدا در اومد...
ساعت روی دیوار ساعت ۹ رو نشون میداد
ا.ت از گوشی دست کشید و به سمت آشپزخونه برای پختن کیک رفت
~~~~~~~~~~~~
ا.ت بعد از مخلوط کردن مایع کیک ، اون رو داخل قالب دایره شکلی ریخت و توی فر گذاشت تا بپزه....
ا.ت پیشبند صورتی رنگش رو از پشتش باز کرد و روی اوپن گذاشت
ا.ت آرد روی سر و صورت و لباس هاش رو پاک کرد و از آشپزخونه خارج شد
ا.ت روی مبل نشست و کتابش رو توی دستش گرفت و شروع به خوندنش کرد....
دینگ! صدای فر شنیده شد
ا.ت کتابش رو روی مبل گذاشت ...
ا.ت به سمت آشپزخونه رفت و کیک رو از فر خارج کرد
ا.ت کیک رو گوشه اوپن گذاشت تا سرد بشه و به خوندن کتابش ادامه داد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قطره های اشک ا.ت روی صفحه های کاغذی کتاب چکید
ا.ت کتاب رو بست و با دستمال کاغذی اشک هاش رو پاک کرد: آخره ... این کتابه...خیلی غمگین بودددد....... چرا باید دختره بمیره؟؟؟
ا.ت با چشم های اشکی به ساعت مربع شکل روی دیوار نگاه کرد و با تعجب گفت: سا....ساعت 2:۳۰عهههه؟؟؟
کیک خشک شدددد...
ا.ت کیک رو توی یخچال گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت
ا.ت گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت و روی تخت ولو شد
به چند دقیقه نکشید که چشم های ا.ت گرم شد و پلک هاش به هم رسید
تازه خواب ا.ت سنگین شده بود که صدای زنگ گوشیش بیدارش کرد
با خوندن اسم کسی که زنگ زده ترسیده تلفن رو جواب داد: الو تهیونگی؟؟
چیشده؟؟
صدای گریه های تهیونگ به وضوح شنیده میشد: ا...ا.ت.... دلم...دلم برات تنگ شده.... نمیتونم......
ا.ت روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید: چیکار کنم آروم شی؟
اشک های تهیونگ کم شده بودن اما لحن گریه همچنان توی تار و پود صدای تهیونگ مونده بود
تهیونگ با بغضش ادامه داد: می...میشه بزاری بیام پیشت؟؟؟.... قول میدم فقط بغلت کنم..... اصلا اگه بخوای رو زمین میخوابم..... ولی بزار بیام پیشت....
ا.ت به بچگی تهیونگ خندید و ادامه داد: منتظرتم.....
و بعد تلفن رو قطع کرد......
یک ربع بعد از تماس تهیونگ و ا.ت
آیفون خونه روشن شد و تصویر تهیونگ دیده شد
ا.ت در رو باز کرد و منتظر تهیونگ موند
ا.ت جلوی در ورودی ایستاد تا در آسانسور باز بشه و تهیونگ بیرون بیاد
ولی بر خلاف تصور ا.ت ... تهیونگ نفس نفس زنان از پله ها بالا اومد
تهیونگ آخرین پله رو رد کرد و به سمت ا.ت دویید
تهیونگ دلتنگ تر از قبل ا.ت رو توی بغلش گرفت و بوسه های ریزی روی گردن و صورتش میکاشت
ا.ت بعد از بغل طولانی تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به داخل خونه برد: خوش اومدی تهیونگی!
تهیونگ روی کاناپه نشست و منتظر موند تا ا.ت از آشپزخونه برگرده
چند دقیقه بعد ا.ت همراه با یک تیکه کیک و شربت برگشت: نوش جونت تهیونگی...!
گایززززززززززز
فردا میزارم بقیش روووو
ساعت دیواری به صدا در اومد...
ساعت روی دیوار ساعت ۹ رو نشون میداد
ا.ت از گوشی دست کشید و به سمت آشپزخونه برای پختن کیک رفت
~~~~~~~~~~~~
ا.ت بعد از مخلوط کردن مایع کیک ، اون رو داخل قالب دایره شکلی ریخت و توی فر گذاشت تا بپزه....
ا.ت پیشبند صورتی رنگش رو از پشتش باز کرد و روی اوپن گذاشت
ا.ت آرد روی سر و صورت و لباس هاش رو پاک کرد و از آشپزخونه خارج شد
ا.ت روی مبل نشست و کتابش رو توی دستش گرفت و شروع به خوندنش کرد....
دینگ! صدای فر شنیده شد
ا.ت کتابش رو روی مبل گذاشت ...
ا.ت به سمت آشپزخونه رفت و کیک رو از فر خارج کرد
ا.ت کیک رو گوشه اوپن گذاشت تا سرد بشه و به خوندن کتابش ادامه داد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قطره های اشک ا.ت روی صفحه های کاغذی کتاب چکید
ا.ت کتاب رو بست و با دستمال کاغذی اشک هاش رو پاک کرد: آخره ... این کتابه...خیلی غمگین بودددد....... چرا باید دختره بمیره؟؟؟
ا.ت با چشم های اشکی به ساعت مربع شکل روی دیوار نگاه کرد و با تعجب گفت: سا....ساعت 2:۳۰عهههه؟؟؟
کیک خشک شدددد...
ا.ت کیک رو توی یخچال گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت
ا.ت گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت و روی تخت ولو شد
به چند دقیقه نکشید که چشم های ا.ت گرم شد و پلک هاش به هم رسید
تازه خواب ا.ت سنگین شده بود که صدای زنگ گوشیش بیدارش کرد
با خوندن اسم کسی که زنگ زده ترسیده تلفن رو جواب داد: الو تهیونگی؟؟
چیشده؟؟
صدای گریه های تهیونگ به وضوح شنیده میشد: ا...ا.ت.... دلم...دلم برات تنگ شده.... نمیتونم......
ا.ت روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید: چیکار کنم آروم شی؟
اشک های تهیونگ کم شده بودن اما لحن گریه همچنان توی تار و پود صدای تهیونگ مونده بود
تهیونگ با بغضش ادامه داد: می...میشه بزاری بیام پیشت؟؟؟.... قول میدم فقط بغلت کنم..... اصلا اگه بخوای رو زمین میخوابم..... ولی بزار بیام پیشت....
ا.ت به بچگی تهیونگ خندید و ادامه داد: منتظرتم.....
و بعد تلفن رو قطع کرد......
یک ربع بعد از تماس تهیونگ و ا.ت
آیفون خونه روشن شد و تصویر تهیونگ دیده شد
ا.ت در رو باز کرد و منتظر تهیونگ موند
ا.ت جلوی در ورودی ایستاد تا در آسانسور باز بشه و تهیونگ بیرون بیاد
ولی بر خلاف تصور ا.ت ... تهیونگ نفس نفس زنان از پله ها بالا اومد
تهیونگ آخرین پله رو رد کرد و به سمت ا.ت دویید
تهیونگ دلتنگ تر از قبل ا.ت رو توی بغلش گرفت و بوسه های ریزی روی گردن و صورتش میکاشت
ا.ت بعد از بغل طولانی تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به داخل خونه برد: خوش اومدی تهیونگی!
تهیونگ روی کاناپه نشست و منتظر موند تا ا.ت از آشپزخونه برگرده
چند دقیقه بعد ا.ت همراه با یک تیکه کیک و شربت برگشت: نوش جونت تهیونگی...!
گایززززززززززز
فردا میزارم بقیش روووو
۱۹.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.