گس لایتر/ پارت ۷
اسلاید بعد: لباس بایول
از زبان ایل دونگ:
کاریو که جونگکوک ازم خواسته بود رو انجام دادم...برگشتم توی شرکت...بهش اطلاع دادم که همه چی مطابق خواستش پیش رفته...بعد رفتم کار خودمو شروع کردم...
از زبان جونگکوک:
ایل دونگ کاری که خواسته بودم رو برام انجام داد...کمی از کارام مونده بود...یکم خسته شدم... میخواستم کمی استراحت کنم بعد دوباره به کارم برسم... برای همین تلفن روی میزو برداشتم و گفتم برام یه موکا لاته بیارن...گوشیو گذاشتم و به صندلیم تکیه دادم...ساعت دیواری رو به روم بود...داشتمنزدیک میشدم به اصل ماجرا...تا امروز همه چی با استراتژی چیده شده بود...اما حالا میخوام بازیو شروع کنم!...همه چیز باید به نفع من میشد!...صدای در افکارمو به همریخت... قهومو آوردن... منشیم قهومو گذاشت روی میزم... داشت میرفت که بهش گفتم: صبر کنین خانوم هان
-بله رئیس
جونگکوک: ترتیبی بدین یه گروه دکوراتور خبره بیان دکور دفترو عوض کنن
-چشم...میگم اول بیان ژورنالشونو نشون بدن...بعد کارشونو آخر هفته انجام بدن
جونگکوک: خوبه
-امر دیگه نیست؟
جونگکوک: خیر...
از زبان بایول:
برگشتم خونه و رفتم دوش بگیرم... بعد چند دقیقه که حمومم تموم شد حولمو پوشیدم و اومدم بیرون... کمد لباسمو باز کردم... این همه لباس داشتم ولی هرچی میگشتم هیچکدومو مناسب نمیدیدم... دلم میخواست خیلی به چشم جونگکوک بیام...نمیدونم برنامش برای بیرون رفتن چیه...اما پشت تلفن گفت که یه جای خوب میخوایم بریم...دونه به دونه لباسامو برمیداشتم و امتحان میکردم...اگه هرجای دیگه غیر از دیدن جونگکوک میرفتم خوب میدونستم چی بپوشم.... اما الان نمیتونم انتخاب کنم...حتی یون ها هم خونه نیست که کمکم کنه...گوشیمو برداشتم و با دوستم تماس تصویری گرفتم...اون توی منطقه کنزیگتون لندن زندگی میکنه... در واقع اونجا دانشجوی روانشناسیه...جی وو جواب داد... بهش سلام کردم...گفتم: ببین...خیلی مستأصل و درمونده شدم!
جی وو: چرا عزیزم؟!
بایول: اگه بگم بهم نمیخندی؟
جی وو: نه...بگو
بایول: میخوام برم سر قرار...همون پسری که قبلا راجع بهش بهت گفتم
جی وو: خب
بایول: اما هیچ نمیدونم چی بپوشم
جی وو: حیف که گفتم نمیخندم... کمد تو اندازه اتاق خوابگاه منه...اون همه لباس داری دختر!... البته میدونم چته...عاشق شدی!... هوش از سرت پریده... میخوای به چشمش بیای
بایول: درسته... اما خب دونه دونه لباسامو بهت نشون میدم ببین کدوم خوبه...باشه؟
جی وو: باشه
گوشیو گذاشتم روبروم و رفتم لباسمو پوشیدم... نیم ساعت طول کشید تا انتخاب کنم...حسابی خستش کردم...اما بلاخره انتخاب خوبی داشتم...از جی وو تشکر کردم و گوشیو قطع کردم...حالا که تونسته بودم لباس انتخاب کنم باید میکاپ کنم و موهامو مرتب کنم...وقت زیادی نداشتم...آرایش ساده و ملایم میخواستم...امیدوارم ظاهرم خوب شده باشه...
از زبان جونگکوک:
یک ساعت پیش از شرکت برگشتم خونه و برای قرار با بایول آماده شدم...سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت عمارتشون...
از زبان ایل دونگ:
کاریو که جونگکوک ازم خواسته بود رو انجام دادم...برگشتم توی شرکت...بهش اطلاع دادم که همه چی مطابق خواستش پیش رفته...بعد رفتم کار خودمو شروع کردم...
از زبان جونگکوک:
ایل دونگ کاری که خواسته بودم رو برام انجام داد...کمی از کارام مونده بود...یکم خسته شدم... میخواستم کمی استراحت کنم بعد دوباره به کارم برسم... برای همین تلفن روی میزو برداشتم و گفتم برام یه موکا لاته بیارن...گوشیو گذاشتم و به صندلیم تکیه دادم...ساعت دیواری رو به روم بود...داشتمنزدیک میشدم به اصل ماجرا...تا امروز همه چی با استراتژی چیده شده بود...اما حالا میخوام بازیو شروع کنم!...همه چیز باید به نفع من میشد!...صدای در افکارمو به همریخت... قهومو آوردن... منشیم قهومو گذاشت روی میزم... داشت میرفت که بهش گفتم: صبر کنین خانوم هان
-بله رئیس
جونگکوک: ترتیبی بدین یه گروه دکوراتور خبره بیان دکور دفترو عوض کنن
-چشم...میگم اول بیان ژورنالشونو نشون بدن...بعد کارشونو آخر هفته انجام بدن
جونگکوک: خوبه
-امر دیگه نیست؟
جونگکوک: خیر...
از زبان بایول:
برگشتم خونه و رفتم دوش بگیرم... بعد چند دقیقه که حمومم تموم شد حولمو پوشیدم و اومدم بیرون... کمد لباسمو باز کردم... این همه لباس داشتم ولی هرچی میگشتم هیچکدومو مناسب نمیدیدم... دلم میخواست خیلی به چشم جونگکوک بیام...نمیدونم برنامش برای بیرون رفتن چیه...اما پشت تلفن گفت که یه جای خوب میخوایم بریم...دونه به دونه لباسامو برمیداشتم و امتحان میکردم...اگه هرجای دیگه غیر از دیدن جونگکوک میرفتم خوب میدونستم چی بپوشم.... اما الان نمیتونم انتخاب کنم...حتی یون ها هم خونه نیست که کمکم کنه...گوشیمو برداشتم و با دوستم تماس تصویری گرفتم...اون توی منطقه کنزیگتون لندن زندگی میکنه... در واقع اونجا دانشجوی روانشناسیه...جی وو جواب داد... بهش سلام کردم...گفتم: ببین...خیلی مستأصل و درمونده شدم!
جی وو: چرا عزیزم؟!
بایول: اگه بگم بهم نمیخندی؟
جی وو: نه...بگو
بایول: میخوام برم سر قرار...همون پسری که قبلا راجع بهش بهت گفتم
جی وو: خب
بایول: اما هیچ نمیدونم چی بپوشم
جی وو: حیف که گفتم نمیخندم... کمد تو اندازه اتاق خوابگاه منه...اون همه لباس داری دختر!... البته میدونم چته...عاشق شدی!... هوش از سرت پریده... میخوای به چشمش بیای
بایول: درسته... اما خب دونه دونه لباسامو بهت نشون میدم ببین کدوم خوبه...باشه؟
جی وو: باشه
گوشیو گذاشتم روبروم و رفتم لباسمو پوشیدم... نیم ساعت طول کشید تا انتخاب کنم...حسابی خستش کردم...اما بلاخره انتخاب خوبی داشتم...از جی وو تشکر کردم و گوشیو قطع کردم...حالا که تونسته بودم لباس انتخاب کنم باید میکاپ کنم و موهامو مرتب کنم...وقت زیادی نداشتم...آرایش ساده و ملایم میخواستم...امیدوارم ظاهرم خوب شده باشه...
از زبان جونگکوک:
یک ساعت پیش از شرکت برگشتم خونه و برای قرار با بایول آماده شدم...سوار ماشینم شدم و حرکت کردم به سمت عمارتشون...
۱۹.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.