𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁶
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷⁶
chapter②
چون کوک فقط از دوستای من به هانا اعتماد میکرد گذاشت...اما نگرانش کوک بودم.... شماره هانا روی یکی از کاغذای باطله اتاقم نوشتم و بالا سر کوک گذاشتم...
ات: هر وقت حالت بد شد بهم زنگ بزن!
کوک: من خوبم برو
جوری از پله ها پایین میومدم که انگار بین زمین و آسمون، لای ابرا بودم!
به سمت هانایی رفتم که هر لحظه امکان داشت فشارش بیافته و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود رفتم....
با کمک برادر۶ سالش هانا رو بلند کردم...
با آشفتگی و بی صبری خواهر، برادرش هم به گریه افتاد....
هانا بی صبری میکرد و مدام جمله ای رو با گریه تکرار میکرد....
~لعنت به اشکی که بی موقع میریزه~
هانا به هیچ کدوم از سوالاتم جواب درستی نمیداد و این جمله رو میگفت... از پدرش پرسیدم....
ات: ببخشید مراسم کی شروع میشه؟
---: دو ساعت دیگه*ناراحت*
هاتا رو به پرش سپردم و خودم سوار مینی بوس حمل آشنایان متوفی سوار شدم....
چیکار میتونم بکنم؟
امروز مراسم تشییع جن.ازست و من نمیتونم کوک رو تنها بزارم...
"تو راه انقد که به کوک فکر کردم، در حدی نگران هانا بودم و شوکه مرگ آجوما که یادم رفت کی رسیدیم و با یکی از آشنایان که کنارم نشسته بود، با گفتن پیاده شو دیگه، به خودم اومدم ....
بلند شدم و خودمو عقب کشیدم تا اول افراد نزدیک تر به خانواده آجوما برند...
از مینی بوس پیاده شدم.......
چند دقیقه بعد کت آجوما رو از دستای برادرش کشیدند که گریه ها اوج گرفت....
آجوما...... این واقعیت نداره......
مردی اسم آجوما رو سه بار تکرار کرد و ج.سد، پیچیده در پارچه سفید رنگ رو داخل خاک گذاشتند.......
هانا اون قدر آجوما رو دوست داشت که توصیف کردنی نبود!
نمیدونستم چیکار کنم.... خاک رو روی آجوما میریختن و جمله ای که هانا تکرار میکرد تو ذهنم اکو میشد....
بعد از پر شدن خاک درون حفره قبر هانا از حال رفت و این باعث شد اشک منم دراد....
مثل چی گریه میکردم...
آجوما مثل مامانم بود و اون کلی چیز بهم یاد داد....
فداکاری، مهربونی و چیزای دیگه رو از اون یاد گرفتم.....
_______________
شرط نداریم ولی یه کامنتمون نشه؟
chapter②
چون کوک فقط از دوستای من به هانا اعتماد میکرد گذاشت...اما نگرانش کوک بودم.... شماره هانا روی یکی از کاغذای باطله اتاقم نوشتم و بالا سر کوک گذاشتم...
ات: هر وقت حالت بد شد بهم زنگ بزن!
کوک: من خوبم برو
جوری از پله ها پایین میومدم که انگار بین زمین و آسمون، لای ابرا بودم!
به سمت هانایی رفتم که هر لحظه امکان داشت فشارش بیافته و رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود رفتم....
با کمک برادر۶ سالش هانا رو بلند کردم...
با آشفتگی و بی صبری خواهر، برادرش هم به گریه افتاد....
هانا بی صبری میکرد و مدام جمله ای رو با گریه تکرار میکرد....
~لعنت به اشکی که بی موقع میریزه~
هانا به هیچ کدوم از سوالاتم جواب درستی نمیداد و این جمله رو میگفت... از پدرش پرسیدم....
ات: ببخشید مراسم کی شروع میشه؟
---: دو ساعت دیگه*ناراحت*
هاتا رو به پرش سپردم و خودم سوار مینی بوس حمل آشنایان متوفی سوار شدم....
چیکار میتونم بکنم؟
امروز مراسم تشییع جن.ازست و من نمیتونم کوک رو تنها بزارم...
"تو راه انقد که به کوک فکر کردم، در حدی نگران هانا بودم و شوکه مرگ آجوما که یادم رفت کی رسیدیم و با یکی از آشنایان که کنارم نشسته بود، با گفتن پیاده شو دیگه، به خودم اومدم ....
بلند شدم و خودمو عقب کشیدم تا اول افراد نزدیک تر به خانواده آجوما برند...
از مینی بوس پیاده شدم.......
چند دقیقه بعد کت آجوما رو از دستای برادرش کشیدند که گریه ها اوج گرفت....
آجوما...... این واقعیت نداره......
مردی اسم آجوما رو سه بار تکرار کرد و ج.سد، پیچیده در پارچه سفید رنگ رو داخل خاک گذاشتند.......
هانا اون قدر آجوما رو دوست داشت که توصیف کردنی نبود!
نمیدونستم چیکار کنم.... خاک رو روی آجوما میریختن و جمله ای که هانا تکرار میکرد تو ذهنم اکو میشد....
بعد از پر شدن خاک درون حفره قبر هانا از حال رفت و این باعث شد اشک منم دراد....
مثل چی گریه میکردم...
آجوما مثل مامانم بود و اون کلی چیز بهم یاد داد....
فداکاری، مهربونی و چیزای دیگه رو از اون یاد گرفتم.....
_______________
شرط نداریم ولی یه کامنتمون نشه؟
۱۳.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.