📗- part7
📗- #part7
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ببین عماد اینطوریه که بیروناز خونه زن باید خودشو بپوشونه... اما وقتی مهمونی میره خانومش یا مهمون میاد دوست داره لباسای خوشگل و توچشم و خوشرنگ بپوشه! یکمم آرایش کنه که جاذاب بشه دیگه...خلاصه آره!
انگار داشت به اکتشافات جدیدی از عماد میرسید! منم گفتم تا نون داغه به نتور بزنم!
-میگم راضی،فردا ناهار میای خونهی ما بعد بریم دانشگاه؟
انگار یکی از اون هفت در بهشت تو خونه ما قراره باز بشه و الان لو رفت که این بچه یهو پرید بالا و خوشحال گفت:
+آرهههههههه میشه؟
خیلی خوشحال شد...خدایا عامل خوشحالی همه مجنون هارو خودت حفظ کن!
-ولی عماد نیست!
انگار بادش خالی شد...الهیییی
-نه شوخی میکنم...
چشماش برق زد،پر کاه پیش تو لنگ میندازه تو تغییر مود
-جدی نیست،شوخی هست!
چنان مشتی زد که حس کردم ناقص شدم
+مسخرهام کردیییی عههههههه
-چلاق شدم...یه آب برام میاری؟؟
+آدم تورو میزنه کمبود اب پیدا میکنی؟؟
کوفتی نثارش کردم و اونم با خنده رفت که آب بیاره...توحال خودم بودم داشتم فحش میدادم که صدای نوتیفیکیشن پیام گوشی راضیه فضولیم رو فعال کرد... گوشیش رو نگاه کردم
《آقاعمادم:چیزی برای خودت خریدی عسلم؟》
جااااااااااننننن؟؟؟؟
آقا عماد کیه؟؟؟میدونم آقا عماد داداشمه...ولی عسلم کیه؟
روی اسمش زدم دیدم شماره عماد ما با آقاعمادم اینا یکیه:/
حال عجیبی بود...هم خوشحال بودم که این دوتا بوزینه باهم حرف میزنن هم ناراحت بودم که داداشم دیر یا زود زن میگیره.
حال غریبی داشتم.ولی دوست داشتم یکم اینارو اذیت کنم...براش تایپ کردم(آره عمادم) ولی وقتی اومدم بفرستم دیدم اینطوری لو میرم که من خبر دارم و عماد از دستم ناراحت میشه...ولی خب یه گزینه بود به اسم دیلیت پیاما
ولی....کوفتِولی! آمی دنبال چیییی؟؟؟؟ راضی که کت و شلوار خریده...همینو بگو دیگه
داشتم کلنجار میرفتم که صدای عروس خانوم از پایین میومد...پیامی که تایپ کردم رو پاک کردم و گوشی رو پرت کردم...چهره راضیه نمایان شد
همینجوری که داشتم کنار عماد تصورش میکردم و قیافه برادر زاده عزیزم رو تصور میکردم صدای راضیه کم کم از اکو در اومد و واضح شد
+آمال؟آمااال...یا امام زمان...آماااااال
-مرررررررگ عه
+فکر کردم سکته کردی
-نه تا برادرزادمو نبینم هیچیم نمیشه
+هَن؟
-هوم؟!نه چیز...هیچی
آبمو خوردم و خداحافظی کردم و راهی خونه شدم امشب مهمون داشتیم
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ببین عماد اینطوریه که بیروناز خونه زن باید خودشو بپوشونه... اما وقتی مهمونی میره خانومش یا مهمون میاد دوست داره لباسای خوشگل و توچشم و خوشرنگ بپوشه! یکمم آرایش کنه که جاذاب بشه دیگه...خلاصه آره!
انگار داشت به اکتشافات جدیدی از عماد میرسید! منم گفتم تا نون داغه به نتور بزنم!
-میگم راضی،فردا ناهار میای خونهی ما بعد بریم دانشگاه؟
انگار یکی از اون هفت در بهشت تو خونه ما قراره باز بشه و الان لو رفت که این بچه یهو پرید بالا و خوشحال گفت:
+آرهههههههه میشه؟
خیلی خوشحال شد...خدایا عامل خوشحالی همه مجنون هارو خودت حفظ کن!
-ولی عماد نیست!
انگار بادش خالی شد...الهیییی
-نه شوخی میکنم...
چشماش برق زد،پر کاه پیش تو لنگ میندازه تو تغییر مود
-جدی نیست،شوخی هست!
چنان مشتی زد که حس کردم ناقص شدم
+مسخرهام کردیییی عههههههه
-چلاق شدم...یه آب برام میاری؟؟
+آدم تورو میزنه کمبود اب پیدا میکنی؟؟
کوفتی نثارش کردم و اونم با خنده رفت که آب بیاره...توحال خودم بودم داشتم فحش میدادم که صدای نوتیفیکیشن پیام گوشی راضیه فضولیم رو فعال کرد... گوشیش رو نگاه کردم
《آقاعمادم:چیزی برای خودت خریدی عسلم؟》
جااااااااااننننن؟؟؟؟
آقا عماد کیه؟؟؟میدونم آقا عماد داداشمه...ولی عسلم کیه؟
روی اسمش زدم دیدم شماره عماد ما با آقاعمادم اینا یکیه:/
حال عجیبی بود...هم خوشحال بودم که این دوتا بوزینه باهم حرف میزنن هم ناراحت بودم که داداشم دیر یا زود زن میگیره.
حال غریبی داشتم.ولی دوست داشتم یکم اینارو اذیت کنم...براش تایپ کردم(آره عمادم) ولی وقتی اومدم بفرستم دیدم اینطوری لو میرم که من خبر دارم و عماد از دستم ناراحت میشه...ولی خب یه گزینه بود به اسم دیلیت پیاما
ولی....کوفتِولی! آمی دنبال چیییی؟؟؟؟ راضی که کت و شلوار خریده...همینو بگو دیگه
داشتم کلنجار میرفتم که صدای عروس خانوم از پایین میومد...پیامی که تایپ کردم رو پاک کردم و گوشی رو پرت کردم...چهره راضیه نمایان شد
همینجوری که داشتم کنار عماد تصورش میکردم و قیافه برادر زاده عزیزم رو تصور میکردم صدای راضیه کم کم از اکو در اومد و واضح شد
+آمال؟آمااال...یا امام زمان...آماااااال
-مرررررررگ عه
+فکر کردم سکته کردی
-نه تا برادرزادمو نبینم هیچیم نمیشه
+هَن؟
-هوم؟!نه چیز...هیچی
آبمو خوردم و خداحافظی کردم و راهی خونه شدم امشب مهمون داشتیم
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
۱.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۳