بیگانه قسمت ۱۵پارت ۴
{داستان زندگی یونا ...... یونا دختر عمو جونگ کوک و ۱۷سالشه خواهرش بونا قرار بوده با جونگ کوک ازدواج کنه ولی بونا تو یه تصادف میمره و بعد یونا رو مجبور میکنن که باهاش ازدواج کنه یونا عاشق پسر یه اسم چانیول.( البته یه چیزی بگم چون من اسم کره ای زیاد بلد نیستم از اسم خواننده های که می شناسیم استفاده کردم) باهم دوستت تا اینکه پدر جونگ کوک قضیه رو میفهمه اونم چانیول با جونگ کوک به یه ماموریت خطرناک میفرسته و یکی رو مامور میکنه که چانیول بکشن و چانیول میمره یونا هم از چشم کوک میبنه البته یه ذره از ماجرا رو ولی میدونه که عموش یعنی همون پدر جونگ کوک چانیول کشته و اون دیگه کم کم چانیول فراموش میکنه و یه جورایی شاید بگم که افسرده شده و زیاد به کسی اهمیت نمیده وقتی می فهمه که قراره بره امارت کوک تصمیم میگیره که کوک اذیت کنه }
خب چند دقیقه بعد عمارت بزرگ خاندان پارک
علامت آدمای غریبه ((
علامت مرد ۶
((=قربان اوردیمش
۶=خوبه
با حرکت دستش نشون داد همه از اونجا برن بیرون و رز بیارن داخل
رز بی هوش بود
۶=چرا بی هوش هااااااااا
((=قربان ببخشید مجبور شدیم
۶=احمق
چیه تیر تو مغزش خالی کرد
۶= بهتون گفتم این مهمون خیلی برای من گرانبها اون قراره ملکهی خاندان پارک بشه پس همه بهش احترام میزارین باهاش درست رفتار میکنید فهمیدین
دوساعت بعد عمارت پارک از زبان رز بی هوش بودم انگار وقتی به هوش آمدم همه چی دور سرم میچرخید یکی درو زد ترسیدیم
ولی گفتم بیا تو
((=بانوی من بیدار شدید
خواست بگم آره که یهو همه چی یادم آمد و همون موقعه چند مرد از در اتاق وارد شدن اصلا به هدیه اهمیت ندادن وبا شونه اش که محکم به شونه ندیمه خورد آمد داخل ندیمه زانو زد و گفت
((=قربان لطفا منو ببخشید
که جلو راتون گرفتم
ولی بهش رحم نکرد یه تیر تو مغزش خالی کرد از کاراش معلوم یه جورایی رعیسه و وقتی تیر و زد من جیغ کشید
علامت مرد۵
۵=فک کنم تا الان فهمیده باشی که کجایی رز
π=رز، شما کی هستین از کجا اسم منو میدونید
مرده خیلی شبیه بابام بود ولی جون بود
۵=من عموی تو ام زیاد خوشم نمیاد بپیچونم مساعل
π=عمو🤨
۵=اره فک کنم داستانش صولتنی باشه به خاطر همین زیاد وقت تو نمیگیرم پدرت همچیو از ما پنهان کرده همچنین تورو به خاطر همین نمی تونیم از گناه پدرت چشم پوشی کنیم ولی خب چون اون بردارم می تونم یه تخفیف به خاطر جونش بهش بدم
π=چی بابام
۵=اره پدرت
دیگه نتونستم تحمل بیارم من چی کار کنم تنهایی تو عمارت بابا بزرگم گیر افتاد ولی باز باید قوی میبودم به خاطر همین خودمو جمع کردم و سعی کردم گریه نکنم
۵=تو دیگه بانوی این عمارت محسوب میشی ما قراره جانشین پدر رو اعلام کنیم وتو همسر اون بشی
π=چی منظورت چیه 🥺 من من نمی تونم با اون
۵=از حرف اضافه خوشم نمیاد
سرشو تکون داد و رفت چند دقیقه بعد اتاق منو به خاطر اون همه خونی که تو اتاق ریخته بود عوض کردن و وقتی وارد اتاق شد پر غذا رو میز ناهار خوریش بود ولی وقتی به حرف اون آدم که به اصطلاح عموم بود فکر کردم اشتهام کور شد زدم زیر گریه
π=اههه کوک چرا نمیای منو نجات بدی 🥺
پایان
ندیمه آمد تو
((=بانوی من غذا اونو نخوردین
π=برو بیرون اینا هم با خودت ببر بیرون
((=اما بانوی من
π=چند بار باید تکرار کنم هاااااااا
((=ببخشید چشم
ندیمه غذا هارو برد رفت بیرون از زبان عموی رز دیدم ندیمه با سینی غذای پر آمد بیرون
۵=اینا چین
((=قربان غذاهای بانو رز ن که میل نکردن
۵=حدس میزدم که مثل پدرش لجباز باشه
((=قربان باید چی کار کنیم
۵=مهم نیست
یا تکون دادن سرش به ندیمه فهموند که باید بره
به طرف اتاق پدرم رفتم
۵=پدر
۶=بیا داخل
۵=پدر میخوام یه چیزی راجب رز بهتون بگم
۶=رز مسیله مهمیه که وقت منو میگیری به خاطرش
۵=اما پدر
۶=دونگ ووک خودت میدونی اگه نخواست با هیونجین ازدواج کنه باید مجبورش کنی
۵=اما پدر اگه مثل داداشم لجباز باشه هیچوقت این کارو نمیکنه
۶=مهم نیست اگه به خاطر جون باباشم شده این کار و میکنه
۵=😑
۵=باشه ،هرچی شما بگین پدر
با تکون دادن سرش گفت که همه برن بیرون
بابا بزرگ رز داره با خودش حرف میزنم
۵=باشه پارک رز اگه نمیخوای ازدواج کنی مجبورت میکنم
خب چند دقیقه بعد عمارت بزرگ خاندان پارک
علامت آدمای غریبه ((
علامت مرد ۶
((=قربان اوردیمش
۶=خوبه
با حرکت دستش نشون داد همه از اونجا برن بیرون و رز بیارن داخل
رز بی هوش بود
۶=چرا بی هوش هااااااااا
((=قربان ببخشید مجبور شدیم
۶=احمق
چیه تیر تو مغزش خالی کرد
۶= بهتون گفتم این مهمون خیلی برای من گرانبها اون قراره ملکهی خاندان پارک بشه پس همه بهش احترام میزارین باهاش درست رفتار میکنید فهمیدین
دوساعت بعد عمارت پارک از زبان رز بی هوش بودم انگار وقتی به هوش آمدم همه چی دور سرم میچرخید یکی درو زد ترسیدیم
ولی گفتم بیا تو
((=بانوی من بیدار شدید
خواست بگم آره که یهو همه چی یادم آمد و همون موقعه چند مرد از در اتاق وارد شدن اصلا به هدیه اهمیت ندادن وبا شونه اش که محکم به شونه ندیمه خورد آمد داخل ندیمه زانو زد و گفت
((=قربان لطفا منو ببخشید
که جلو راتون گرفتم
ولی بهش رحم نکرد یه تیر تو مغزش خالی کرد از کاراش معلوم یه جورایی رعیسه و وقتی تیر و زد من جیغ کشید
علامت مرد۵
۵=فک کنم تا الان فهمیده باشی که کجایی رز
π=رز، شما کی هستین از کجا اسم منو میدونید
مرده خیلی شبیه بابام بود ولی جون بود
۵=من عموی تو ام زیاد خوشم نمیاد بپیچونم مساعل
π=عمو🤨
۵=اره فک کنم داستانش صولتنی باشه به خاطر همین زیاد وقت تو نمیگیرم پدرت همچیو از ما پنهان کرده همچنین تورو به خاطر همین نمی تونیم از گناه پدرت چشم پوشی کنیم ولی خب چون اون بردارم می تونم یه تخفیف به خاطر جونش بهش بدم
π=چی بابام
۵=اره پدرت
دیگه نتونستم تحمل بیارم من چی کار کنم تنهایی تو عمارت بابا بزرگم گیر افتاد ولی باز باید قوی میبودم به خاطر همین خودمو جمع کردم و سعی کردم گریه نکنم
۵=تو دیگه بانوی این عمارت محسوب میشی ما قراره جانشین پدر رو اعلام کنیم وتو همسر اون بشی
π=چی منظورت چیه 🥺 من من نمی تونم با اون
۵=از حرف اضافه خوشم نمیاد
سرشو تکون داد و رفت چند دقیقه بعد اتاق منو به خاطر اون همه خونی که تو اتاق ریخته بود عوض کردن و وقتی وارد اتاق شد پر غذا رو میز ناهار خوریش بود ولی وقتی به حرف اون آدم که به اصطلاح عموم بود فکر کردم اشتهام کور شد زدم زیر گریه
π=اههه کوک چرا نمیای منو نجات بدی 🥺
پایان
ندیمه آمد تو
((=بانوی من غذا اونو نخوردین
π=برو بیرون اینا هم با خودت ببر بیرون
((=اما بانوی من
π=چند بار باید تکرار کنم هاااااااا
((=ببخشید چشم
ندیمه غذا هارو برد رفت بیرون از زبان عموی رز دیدم ندیمه با سینی غذای پر آمد بیرون
۵=اینا چین
((=قربان غذاهای بانو رز ن که میل نکردن
۵=حدس میزدم که مثل پدرش لجباز باشه
((=قربان باید چی کار کنیم
۵=مهم نیست
یا تکون دادن سرش به ندیمه فهموند که باید بره
به طرف اتاق پدرم رفتم
۵=پدر
۶=بیا داخل
۵=پدر میخوام یه چیزی راجب رز بهتون بگم
۶=رز مسیله مهمیه که وقت منو میگیری به خاطرش
۵=اما پدر
۶=دونگ ووک خودت میدونی اگه نخواست با هیونجین ازدواج کنه باید مجبورش کنی
۵=اما پدر اگه مثل داداشم لجباز باشه هیچوقت این کارو نمیکنه
۶=مهم نیست اگه به خاطر جون باباشم شده این کار و میکنه
۵=😑
۵=باشه ،هرچی شما بگین پدر
با تکون دادن سرش گفت که همه برن بیرون
بابا بزرگ رز داره با خودش حرف میزنم
۵=باشه پارک رز اگه نمیخوای ازدواج کنی مجبورت میکنم
۴۳.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.