فیک عاشقی p20
ا.ت ویو: با صحنه ای که دیدم هم خجالت کشیدم هم خندم گرفت .
هایون بود که پای گاز ایستاده بود و درحال آشپزی بود . یک تک خنده کردم .
رفتم تو آشپزخونه چقدر هم غرق آشپزی شده خانوم . آروم از پشت سر رفتم سمتش و یهویی پخ گفتم که ده متر پرید هوا .
ا.ت:(خنده)وایی خدا.
هایون:(دستش روی قلبش)خدا لعنتت کنه ا.ت امروز دیگه من تورو خفت میکنم.(با حرص)
ا.ت ویو: بعد از گفتن این حرف دیدم که با دو داره میاد سمتم . منم سریع یک جیغ کشیدم و دویدم سمت اتاقم برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم یکی از بالشتک های مبل رو برداشته و داره پشت سرم میدوه .
دوباره جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق تا خواستم درو ببندم اومد داخل .
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که یک چیزی خورد تو سرم .
ا.ت: آیی .
هایون: حقته . تایادت باشع دیگه منو نترسونی بچه .
ا.ت ویو: بالشو برداشتم . تا بالشتو دستم دید سریع دوید منم سریع بالشو پرت کردم خورد تو کمرش .
اونم دوباره همین کار رو تکرار کرد .
همش ازاین ور خونه به اونور خونه از دست هم فرار میکردیم که یهو بابام گفت .
بابای ا.ت: بسه دیگه الان همسایه ها میان در خونه به خدا(با خنده)
ا.ت: چشم بابایی(خنده و نفس نفس زدن)
ا.ت ویو: اما دوباره بالشو پرت کردم سمت هایون تا خواست دوباره پرت کنه سمتم چشمش به بابا افتاد و بیخیال شد و از کنارم رد شد و با خنده بهم شونه زد و رفت داخل آشپز خونه تا به ادامه آشپزیش برسه .
منم نفس نفس زنان به سمت اتاقم رفتم .
دراتاقو باز کردم و یک راست رفتم سمت تختم و خودم رو روش ولو کردم .
خیلی خوبه که تا چند مدت هایون اینجاست .
چشمامو بستم و به فردا فکر کردم .
فردا دوباره قراره کوک رو ببینم . خیلی خوشحالم هایونم هست . دیگه اگر جیناهم نیاد هایون و کوک هستن . دیگه تنها نیستم .
چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای مامان اومد که میگه .
مامان ا.ت: ا.ت بلند شو نخواب بیا شام بخور .
ا.ت ویو: با خستگی از تخت اومدم بیرون . رفتم سمت پذیرایی که دیدم میز رو چیدن رفتم نشستم پشت میز هایونم کنارم نشست .
ا.ت: ببینم چی درست کردی . اصلا قابل خوردن هست؟
هایون: هرچی که هست از غذاهای تو بهتره(خنده)
ا.ت: ایش .
ا.ت ویو: بعد از شام با هایون رفتیم اتاق من . تختم دونفره بود کنارهم بخوابیم .
ماشالله رفتیم بخوابیم اما تاساعت سه صبح هی عکسامون رو نگاه کردیم و خندیدیم . همش سرامون تو گوشی بود .
دیگه داشتم بیهوش میشدم گرفتم خوابیدم خواب که نه بیهوش شدم .
صبح به زور باصدای وینگ وینگ گوشیم بیدارشدم .
اه چرا انقدر زود صبح شد . دیدم هایونم همینحوری خوابه .
یک نگاه به ساعت کردم . شیش و نیم . بلند شدم رو تخت نشستم . چند دقیقه به دیوار زل زدم تا وینوزم بالا اومد .
بعد هایونم بیدار کردم . لباسامو پوشیدم دوتا ساندویچ درست کردم تاتوراه بخوریم .
کیفمو برداشتم کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون و منتظر هایون موندم .
بعد از چند دقیقه اومد . ساندویج رو بهش دادم و راه افتادیم .
بلاخره به مدرسه رسیدیم .
از در وارد حیاط شدیم . با چیزی که دیدم واقعا دلم میخواست بزنم زیر گریه و زار زار گریه کنم . اون....
من هنوووز زنده ام🗿
ببخشید دیر شد نت نداشتم چند روز نبودم . و حالمم زیاد خوب نبود .
امیدوارم خوشتون اومده باشع و لطفا حمایت فراموش نشه عشقای من😘😂
هایون بود که پای گاز ایستاده بود و درحال آشپزی بود . یک تک خنده کردم .
رفتم تو آشپزخونه چقدر هم غرق آشپزی شده خانوم . آروم از پشت سر رفتم سمتش و یهویی پخ گفتم که ده متر پرید هوا .
ا.ت:(خنده)وایی خدا.
هایون:(دستش روی قلبش)خدا لعنتت کنه ا.ت امروز دیگه من تورو خفت میکنم.(با حرص)
ا.ت ویو: بعد از گفتن این حرف دیدم که با دو داره میاد سمتم . منم سریع یک جیغ کشیدم و دویدم سمت اتاقم برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم یکی از بالشتک های مبل رو برداشته و داره پشت سرم میدوه .
دوباره جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق تا خواستم درو ببندم اومد داخل .
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که یک چیزی خورد تو سرم .
ا.ت: آیی .
هایون: حقته . تایادت باشع دیگه منو نترسونی بچه .
ا.ت ویو: بالشو برداشتم . تا بالشتو دستم دید سریع دوید منم سریع بالشو پرت کردم خورد تو کمرش .
اونم دوباره همین کار رو تکرار کرد .
همش ازاین ور خونه به اونور خونه از دست هم فرار میکردیم که یهو بابام گفت .
بابای ا.ت: بسه دیگه الان همسایه ها میان در خونه به خدا(با خنده)
ا.ت: چشم بابایی(خنده و نفس نفس زدن)
ا.ت ویو: اما دوباره بالشو پرت کردم سمت هایون تا خواست دوباره پرت کنه سمتم چشمش به بابا افتاد و بیخیال شد و از کنارم رد شد و با خنده بهم شونه زد و رفت داخل آشپز خونه تا به ادامه آشپزیش برسه .
منم نفس نفس زنان به سمت اتاقم رفتم .
دراتاقو باز کردم و یک راست رفتم سمت تختم و خودم رو روش ولو کردم .
خیلی خوبه که تا چند مدت هایون اینجاست .
چشمامو بستم و به فردا فکر کردم .
فردا دوباره قراره کوک رو ببینم . خیلی خوشحالم هایونم هست . دیگه اگر جیناهم نیاد هایون و کوک هستن . دیگه تنها نیستم .
چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای مامان اومد که میگه .
مامان ا.ت: ا.ت بلند شو نخواب بیا شام بخور .
ا.ت ویو: با خستگی از تخت اومدم بیرون . رفتم سمت پذیرایی که دیدم میز رو چیدن رفتم نشستم پشت میز هایونم کنارم نشست .
ا.ت: ببینم چی درست کردی . اصلا قابل خوردن هست؟
هایون: هرچی که هست از غذاهای تو بهتره(خنده)
ا.ت: ایش .
ا.ت ویو: بعد از شام با هایون رفتیم اتاق من . تختم دونفره بود کنارهم بخوابیم .
ماشالله رفتیم بخوابیم اما تاساعت سه صبح هی عکسامون رو نگاه کردیم و خندیدیم . همش سرامون تو گوشی بود .
دیگه داشتم بیهوش میشدم گرفتم خوابیدم خواب که نه بیهوش شدم .
صبح به زور باصدای وینگ وینگ گوشیم بیدارشدم .
اه چرا انقدر زود صبح شد . دیدم هایونم همینحوری خوابه .
یک نگاه به ساعت کردم . شیش و نیم . بلند شدم رو تخت نشستم . چند دقیقه به دیوار زل زدم تا وینوزم بالا اومد .
بعد هایونم بیدار کردم . لباسامو پوشیدم دوتا ساندویچ درست کردم تاتوراه بخوریم .
کیفمو برداشتم کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون و منتظر هایون موندم .
بعد از چند دقیقه اومد . ساندویج رو بهش دادم و راه افتادیم .
بلاخره به مدرسه رسیدیم .
از در وارد حیاط شدیم . با چیزی که دیدم واقعا دلم میخواست بزنم زیر گریه و زار زار گریه کنم . اون....
من هنوووز زنده ام🗿
ببخشید دیر شد نت نداشتم چند روز نبودم . و حالمم زیاد خوب نبود .
امیدوارم خوشتون اومده باشع و لطفا حمایت فراموش نشه عشقای من😘😂
۱۶.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.