تک پارتی از دایگو ۱
ساعت ۶:۳۰صبح از زبان ا/ت(فصل۱)
اینجا اسم ا/ت:دینا هست
از زبان دینا:
ساعت شش و نیم باصدای مامانم از خواب بیدار شدم
مامان:ده بیدار شو دختر اولین روز مدرست دیر میشه
دینا:باشه پاشدم
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم
ورفتم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو آماده کردم
بعد رفتم صبحانه بخورم.، ما یه خانواده ۵ نفره هستیم
ولی خب جوری که انگار همیشه تنهام بابام و خواههر بزرگم
اصلا از اتاقشون بیرون نمیان، مامانم کار میکنه خرجمونو میده و اصلا خونه نیست فقت یکشنبه ها میاد خونه و فرداش میره (تو خارج یکشنبه ها مثل همون جمعه خودمونه)و خب خواهر کوچکتر که خیلی کوچولو و نمیتو راه بره و حرف بزنه.
وقتی رفتم سر میز صبحانه فقت مامانم که میخاست آماده شه
بر سرکار نشته بود صبحانه هم همون همیشگی بود نودل آخه کی اوله صبح نودل میخور ولی خب دلم نمی خاست که صبح
با نارحتی برم مدرسه پس غور نزدم .
مامان:بالاخره پاشدی زود بیا صبحونه بخور
دینا: صبح بخیر مامان چشم
مامان:امسال دیگه وارد سال هفتم شدی امتحاناتون کشوری پس جدی بگیر
دینا:چشم جدی میگیرم
مامان :داره دیر میشه پاشو بریم
دینا:چشم
......................................................................................
ساعت ۷:۰۰
مامان:مراقب خودت باش من دیگه مرم هفته بعدی میبینمت
دینا:ام چشم خدافظ
از زبان دینا
مامانم ولم کرد و من راهی شدم و رفتم سمت مدرسه خب من الان اینجا سال اولی هستم خب یکم تو این مدرسه جدید احساس غریبی میکنم ولی خب اینم میدونم که من تنها سال
اولی نیستم خیلی های دیگه هم مثل من استرس دارن
......................................................................................
داخله کلاس ساعت۷:۳۰ از زبان دینا
خب بالاخره زر زر های مدیر تموم شد و گزاشتن بریم کلاس
معلم وارد کلاس شد و همه به احترامش بلند شدن ولی من و یه نفر دیگه که نمیشناختمش بلند نشدیم چو به چپ مونم نبود
و دیدم همه کلاس به ما نگاه کردن بعد تاره فهمیدیم اونی که
امد داخله کلاس مدیر بود و معلم نبود وخب منو اون یارو که
مثل من پانشد تنبیح شدیم و باید یه لنگه پا داخله سالن مدرسه وای میستادیم .یه مدت گزشت که اونی که همراه من
تنبیح شده بود شروع کرد به حرف زدن
0:معلما و مدیر ها خیلی عوضی هستن نه
دینا:چه عجب انگار یکی پیداشد که با من هم نظر باشه
0:هوم جالب شد اولین بارم یکی باهام هم نظر
دینا:خب میدونی فقت معلم ها نیستن دانش آموزا ویاشاید کل مدرسه عوضی هستن
0:هوم نظر جالبی بود تاحالا فکر نکرده بودم
دینا:جدی،
در ذهن دینا:این دیگه کیه یه پسر با مو های مشگی اون هدبند عجیبش استایل دارکی داره یه جورایی خوشم امد هوممممم
0:هی دختر جون
دینا:چی چین
0:اسمت چیه
دینا:دینا اسمم دینا ،خب اسم تو چیه
0:همو چه اسم قشنگی داری،اسم من دایگو از آشنایی با شما خوشهالم
اینجا اسم ا/ت:دینا هست
از زبان دینا:
ساعت شش و نیم باصدای مامانم از خواب بیدار شدم
مامان:ده بیدار شو دختر اولین روز مدرست دیر میشه
دینا:باشه پاشدم
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم
ورفتم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو آماده کردم
بعد رفتم صبحانه بخورم.، ما یه خانواده ۵ نفره هستیم
ولی خب جوری که انگار همیشه تنهام بابام و خواههر بزرگم
اصلا از اتاقشون بیرون نمیان، مامانم کار میکنه خرجمونو میده و اصلا خونه نیست فقت یکشنبه ها میاد خونه و فرداش میره (تو خارج یکشنبه ها مثل همون جمعه خودمونه)و خب خواهر کوچکتر که خیلی کوچولو و نمیتو راه بره و حرف بزنه.
وقتی رفتم سر میز صبحانه فقت مامانم که میخاست آماده شه
بر سرکار نشته بود صبحانه هم همون همیشگی بود نودل آخه کی اوله صبح نودل میخور ولی خب دلم نمی خاست که صبح
با نارحتی برم مدرسه پس غور نزدم .
مامان:بالاخره پاشدی زود بیا صبحونه بخور
دینا: صبح بخیر مامان چشم
مامان:امسال دیگه وارد سال هفتم شدی امتحاناتون کشوری پس جدی بگیر
دینا:چشم جدی میگیرم
مامان :داره دیر میشه پاشو بریم
دینا:چشم
......................................................................................
ساعت ۷:۰۰
مامان:مراقب خودت باش من دیگه مرم هفته بعدی میبینمت
دینا:ام چشم خدافظ
از زبان دینا
مامانم ولم کرد و من راهی شدم و رفتم سمت مدرسه خب من الان اینجا سال اولی هستم خب یکم تو این مدرسه جدید احساس غریبی میکنم ولی خب اینم میدونم که من تنها سال
اولی نیستم خیلی های دیگه هم مثل من استرس دارن
......................................................................................
داخله کلاس ساعت۷:۳۰ از زبان دینا
خب بالاخره زر زر های مدیر تموم شد و گزاشتن بریم کلاس
معلم وارد کلاس شد و همه به احترامش بلند شدن ولی من و یه نفر دیگه که نمیشناختمش بلند نشدیم چو به چپ مونم نبود
و دیدم همه کلاس به ما نگاه کردن بعد تاره فهمیدیم اونی که
امد داخله کلاس مدیر بود و معلم نبود وخب منو اون یارو که
مثل من پانشد تنبیح شدیم و باید یه لنگه پا داخله سالن مدرسه وای میستادیم .یه مدت گزشت که اونی که همراه من
تنبیح شده بود شروع کرد به حرف زدن
0:معلما و مدیر ها خیلی عوضی هستن نه
دینا:چه عجب انگار یکی پیداشد که با من هم نظر باشه
0:هوم جالب شد اولین بارم یکی باهام هم نظر
دینا:خب میدونی فقت معلم ها نیستن دانش آموزا ویاشاید کل مدرسه عوضی هستن
0:هوم نظر جالبی بود تاحالا فکر نکرده بودم
دینا:جدی،
در ذهن دینا:این دیگه کیه یه پسر با مو های مشگی اون هدبند عجیبش استایل دارکی داره یه جورایی خوشم امد هوممممم
0:هی دختر جون
دینا:چی چین
0:اسمت چیه
دینا:دینا اسمم دینا ،خب اسم تو چیه
0:همو چه اسم قشنگی داری،اسم من دایگو از آشنایی با شما خوشهالم
۳.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.