تاوان شباهتم £.......p8
.ثانیه ها به سرعت پیشروی میکردن .... این خیره شدن کی قراره تموم بشه ....که لباشو از هم فاصله داد و صدای بمش پیچید تو کل روح و بدنم
تهیونگ : قراره جوری که من درد کشیدم ،عذاب بکشی
آتیشی که به جونم انداختی رو به جونت میدازم
تو پیش خودت فکر کردی من به هرزه های مثل تو دست میزنم
جوری که تو رگ های من خون جوشید و یخ زد قراره با چشمات خون گریه کنی و تموم روحت آتیش بگیره
قراره عذابی که به من دادی رو متحمل بشی
عزیز ترین کس منو ازم گرفتی عزیز ترین کسی که تو زندگیت داری و ازت میگیرم
قصاص در مقابل قصاص
با هر کلمه ای که میگف تمام بدنم میلرزید ... با هر کلمه قلبم هزار بار به دور خودش میپیچید و به قفسه ی سینه ام چنگ میزد ... نه ... اون ... اون میخواد بلایی سر علی بیاره .... من من نمیتونم .... من من نمیزارم .... دیگه هیچ چیز مهم نبود دستامو که تا حالا تو آغوش ام بودن و از دسته های پیراهن مشکی کشیدم بیرون از تن لختش محکم گرفتم ...(محکم بغلش کرده )
ا،ت : نه ... نه باهاش کاری نداشته باش.... من ... منو بکش .... خواهش میکنم .... ازت خواهش میکنم .... من میمیرم ... من نمیتونم ... به خاطر من .... بخاطر من نمیتونه بمیره .... نه (گریه شدید )
داشت وحشیانه دستامو جدا میکرد......
ا،ت: منو بکش .... خواهش میکنم منو بکش (گریه)
که دستامو محکم از خودش جدا کرد منو مثل یه آشغال پرت کرد اون ور که افتادم گوشه ی دیوار... جوری که دیگه نتونستم پاشم و التماس های عاجزانه رو شروع کنم ... دستای کبود شدم مهم نبود...... تنها یک چیز مهم بود اونم جون علی ... دستاشو آورد بالا و بهم نشون داد
تهیونگ: ببین این دست هاروو...(داد)
میبینی با همین ها میکشمش ....
همونطور که با اون دستای لجنت یوریه منو ازم گرفتی ....
با همین دستام مغزش و جلوت میپاچونم ...
فهمیدی (داد)
قراره تاوان بدی
سعی کردم از رو زمین پاشم ولی نتونستم و با ضربه ی محکم خوردم زمین با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
ا،ت : نمیزارم .....این بغض رو گونه هام بباری بری.....
نمیزارم این درد.....این درد و رو شونه هام بباری بری ....
بی اعتنا بهم با غرور و تکبر بهم نگاه میکرد.... با تمام ظلمی که داشت به هم میداد ... اما ... قدم هاش و دور شدنش ... قلبم و تیکه تیکه میکرد.... داشت میرفت تا بهش آسیب بزنه .... صدای بسته شدن در چندین بار تکرار شد
گریه هام کل این محوطه تلخ رو در بر گرفته بود
اون لعنتی رفت ...... روی زمینی که مردابی بیشتر نبود...... دراز کشیدم ....خودمو مثل مرده ها روی زمین پخش کرده بودم .... چشمامو بستم تا همهی اینارو حضم کنم .... اشکام مثل یه رود روون میریخت ... موهام از شدت گریه و غرق خیس شده بودن ...... کلماتش ،جملاتش ، مثل یه موسیقی رو مغز ام پخش میشد .... چشمام دوباره سیاه شد و خواب تلخ چشمام و باخودش برد
تهیونگ : قراره جوری که من درد کشیدم ،عذاب بکشی
آتیشی که به جونم انداختی رو به جونت میدازم
تو پیش خودت فکر کردی من به هرزه های مثل تو دست میزنم
جوری که تو رگ های من خون جوشید و یخ زد قراره با چشمات خون گریه کنی و تموم روحت آتیش بگیره
قراره عذابی که به من دادی رو متحمل بشی
عزیز ترین کس منو ازم گرفتی عزیز ترین کسی که تو زندگیت داری و ازت میگیرم
قصاص در مقابل قصاص
با هر کلمه ای که میگف تمام بدنم میلرزید ... با هر کلمه قلبم هزار بار به دور خودش میپیچید و به قفسه ی سینه ام چنگ میزد ... نه ... اون ... اون میخواد بلایی سر علی بیاره .... من من نمیتونم .... من من نمیزارم .... دیگه هیچ چیز مهم نبود دستامو که تا حالا تو آغوش ام بودن و از دسته های پیراهن مشکی کشیدم بیرون از تن لختش محکم گرفتم ...(محکم بغلش کرده )
ا،ت : نه ... نه باهاش کاری نداشته باش.... من ... منو بکش .... خواهش میکنم .... ازت خواهش میکنم .... من میمیرم ... من نمیتونم ... به خاطر من .... بخاطر من نمیتونه بمیره .... نه (گریه شدید )
داشت وحشیانه دستامو جدا میکرد......
ا،ت: منو بکش .... خواهش میکنم منو بکش (گریه)
که دستامو محکم از خودش جدا کرد منو مثل یه آشغال پرت کرد اون ور که افتادم گوشه ی دیوار... جوری که دیگه نتونستم پاشم و التماس های عاجزانه رو شروع کنم ... دستای کبود شدم مهم نبود...... تنها یک چیز مهم بود اونم جون علی ... دستاشو آورد بالا و بهم نشون داد
تهیونگ: ببین این دست هاروو...(داد)
میبینی با همین ها میکشمش ....
همونطور که با اون دستای لجنت یوریه منو ازم گرفتی ....
با همین دستام مغزش و جلوت میپاچونم ...
فهمیدی (داد)
قراره تاوان بدی
سعی کردم از رو زمین پاشم ولی نتونستم و با ضربه ی محکم خوردم زمین با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
ا،ت : نمیزارم .....این بغض رو گونه هام بباری بری.....
نمیزارم این درد.....این درد و رو شونه هام بباری بری ....
بی اعتنا بهم با غرور و تکبر بهم نگاه میکرد.... با تمام ظلمی که داشت به هم میداد ... اما ... قدم هاش و دور شدنش ... قلبم و تیکه تیکه میکرد.... داشت میرفت تا بهش آسیب بزنه .... صدای بسته شدن در چندین بار تکرار شد
گریه هام کل این محوطه تلخ رو در بر گرفته بود
اون لعنتی رفت ...... روی زمینی که مردابی بیشتر نبود...... دراز کشیدم ....خودمو مثل مرده ها روی زمین پخش کرده بودم .... چشمامو بستم تا همهی اینارو حضم کنم .... اشکام مثل یه رود روون میریخت ... موهام از شدت گریه و غرق خیس شده بودن ...... کلماتش ،جملاتش ، مثل یه موسیقی رو مغز ام پخش میشد .... چشمام دوباره سیاه شد و خواب تلخ چشمام و باخودش برد
۷.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.