(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۱۸
آلیس نفس عميقي کشید یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیارد اما ... درست هست که همه آدم ها زجر میکشن و تا آخر عمر شان که زجر نمیکشن آلیس با اخم رو تخت اش دراز کشید و با افکارش درگیر بود تا اینکه خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
صبح که تازه خورشید به چشم میخورد کنیز تا آلیس را بیدار کردن
کنیز : بانوی من لطفا بیدار شید
آلیس پتو را رو سرش کشید و با حالت خابالو گفت
آلیس: دست از سرم بردارین
کنیز : آما...
آلیس: گمشو برو بیروننننننن
کنیز زود از اتاق خارج ملکه که میخواست بیاد اتاق آلیس با شکه گفت
ملکه : چه زود بیدار شد
کنیز با ترس و لکنت گفت
کنیز : راستش شاه دوخت آلیس بیدا نمیشن
ملکه عصبی شد و گفت
ملکه : تو برو بباس و لوازم اش را جم کن من بیدارش میکنم
کنیز ادایه احترام کرد و رفت ملکه با عصبانیت وارد اتاق شد سمته آلیس رفت و پتو را ازش کشید و رو زمین انداخت آلیس با اخم گفت
آلیس: مگه شما کرین گمشید دیگه
ملکه : شاه دوخت آلیس بلند شید
آلیس با صدا ملکه زود بلند شد و با موهای ژولیده رو تخت نشست
ملکه : مگر نمیدانید آنروز قرار هست بریم زود باش بلند شو
آلیس: خواب دیدین خیره ملکه
بعد از حرف اش زود رو تخت دراز کشید و بالشت را رو سرش گذاشت ملکه : بلند شید
ملکه وقتی دید که آلیس بیدار نمیشه از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت وارد اتاق شد و با عصبانیت گفت
ملکه: پادشاه این دخترمان بیدار نمیشه
پادشاه خنده ای کرد و گفت
پادشاه: همیشه همان جوری شیطون هست
ملکه : چرا میخندید ما نباید آلیس را وادار به ازدواج کنیم او حتی زود هم بیدار نمیشه چه برسه به اینکه ازدواج کنه و خواسته های همسرش را برایش انجام بده
پادشاه با ناراحتی گفت
پادشاه: درست هست اما ... شما هم فقد ۱۸ سالتون بود که با من ازدواج کردین
پادشاه سمته ملکه رفت و در اغوش اش گرفت
پادشاه: آلیس خیلی زرنگ هست و میفهمه تا چیکار کنه
ملکه : شما درست میگوید راستی شاهزاده کی میاد
ملکه از آغوش پادشاه بیرون رفت و پادشاه گفت بریم آلیس شیطون را بیدار کنیم
ملکه و پادشاه سمته اتاق آلیس رفتن وقتی وارد اتاق شدن پادشاه رو تخت سمته راست اش نشست و ملکه سمت چپ نشستن پادشاه موهای آلیس را ناز میکرد
پادشاه: دخترم بیدار شو ملکه انگلیس بیدار شو ...
آلیس با صدا پادشاه چشم هایش را باز کرد و لبخندی زد همان دقیقه پادشاه هم خنده ای کرد آلیس رو تخت نشست
ملکه : چرا بیدار نمیشدی
آلیس با اخم گفت
آلیس: خوب خوابم میامد ...
ملکه : دختر شیطون کی میخواهی بزرگ بشی
پادشاه: ملکه من لطفا دخترم را اذیت نکنید
ملکه : مگر میشه من دخترم را اذیت کنم
آلیس: اگه اینجوری پیش برین لوس تر هم میشوم
پادشاه: تو لوس نشی کی بشه
پادشاه آلیس را در اغوشش گرفت و بوسی را رو موهایش گذاشت
ملکه هم نزدیک اش شد و سرش را رو شانه آلیس گذاشت
ملکه : بعد از رفتنت اینجا خیلی خالی میشه
آلیس: خب میرم خونه بخت درسته ...
پادشاه : درسته ملکه من نباید نگران آلیس بشیم شاهزاده جونکوک ازش مواظبت میکنه اینو میدونم
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس جلو ایینه ایستاده بود و ملکه وارد اتاق شد و سمته آلیس رفت
ملکه : خیلی خوشگل شدی
آلیس: متشکرم از شما
ملکه اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد و با بغض گفت
ملکه : کاش تا اخره عمرت پیشه ما میماندی
آلیس سمته ملکه رفت و جلو اش ایستاد پ در اغوش اش گرفتش
آلیس: اشکالی نداره مادر جان هر وقت دلتون تنگ شد میایی پیشه من و هر وقت دل من تنگ شد من میام
ملکه : میدانی دخترم این لباس مادرم بود که بهم داد وقتی از خانه پدرم میومدم این لباس را پوشیدم چون رسم ما اینه از خوانه پدر وقتی عروس میره لباس عروس مادرش را میپوشد وقتی بره خانه همسرش باید لباسی که همسرش برایش اورده اون را بپوشه ....
آلیس با اینکه ناراحت بود تا حدی که دلش به درد می آمد شاید آن جا برای آلیس جهنم بود با خنده ای فیکی گفت
آلیس: پس این لباس مادر بزرگ هست
نگاهی به لباس اش انداخت و خندیه ای کرد ملکه خیلی خوشحال شد که آلیس خوشحاله از اتاق آلیس خارج شد .....
اسلاید دو لباس آلیس
@h41766101
پارت ۱۸
آلیس نفس عميقي کشید یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیارد اما ... درست هست که همه آدم ها زجر میکشن و تا آخر عمر شان که زجر نمیکشن آلیس با اخم رو تخت اش دراز کشید و با افکارش درگیر بود تا اینکه خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
صبح که تازه خورشید به چشم میخورد کنیز تا آلیس را بیدار کردن
کنیز : بانوی من لطفا بیدار شید
آلیس پتو را رو سرش کشید و با حالت خابالو گفت
آلیس: دست از سرم بردارین
کنیز : آما...
آلیس: گمشو برو بیروننننننن
کنیز زود از اتاق خارج ملکه که میخواست بیاد اتاق آلیس با شکه گفت
ملکه : چه زود بیدار شد
کنیز با ترس و لکنت گفت
کنیز : راستش شاه دوخت آلیس بیدا نمیشن
ملکه عصبی شد و گفت
ملکه : تو برو بباس و لوازم اش را جم کن من بیدارش میکنم
کنیز ادایه احترام کرد و رفت ملکه با عصبانیت وارد اتاق شد سمته آلیس رفت و پتو را ازش کشید و رو زمین انداخت آلیس با اخم گفت
آلیس: مگه شما کرین گمشید دیگه
ملکه : شاه دوخت آلیس بلند شید
آلیس با صدا ملکه زود بلند شد و با موهای ژولیده رو تخت نشست
ملکه : مگر نمیدانید آنروز قرار هست بریم زود باش بلند شو
آلیس: خواب دیدین خیره ملکه
بعد از حرف اش زود رو تخت دراز کشید و بالشت را رو سرش گذاشت ملکه : بلند شید
ملکه وقتی دید که آلیس بیدار نمیشه از اتاق خارج شد و سمته اتاق خودش رفت وارد اتاق شد و با عصبانیت گفت
ملکه: پادشاه این دخترمان بیدار نمیشه
پادشاه خنده ای کرد و گفت
پادشاه: همیشه همان جوری شیطون هست
ملکه : چرا میخندید ما نباید آلیس را وادار به ازدواج کنیم او حتی زود هم بیدار نمیشه چه برسه به اینکه ازدواج کنه و خواسته های همسرش را برایش انجام بده
پادشاه با ناراحتی گفت
پادشاه: درست هست اما ... شما هم فقد ۱۸ سالتون بود که با من ازدواج کردین
پادشاه سمته ملکه رفت و در اغوش اش گرفت
پادشاه: آلیس خیلی زرنگ هست و میفهمه تا چیکار کنه
ملکه : شما درست میگوید راستی شاهزاده کی میاد
ملکه از آغوش پادشاه بیرون رفت و پادشاه گفت بریم آلیس شیطون را بیدار کنیم
ملکه و پادشاه سمته اتاق آلیس رفتن وقتی وارد اتاق شدن پادشاه رو تخت سمته راست اش نشست و ملکه سمت چپ نشستن پادشاه موهای آلیس را ناز میکرد
پادشاه: دخترم بیدار شو ملکه انگلیس بیدار شو ...
آلیس با صدا پادشاه چشم هایش را باز کرد و لبخندی زد همان دقیقه پادشاه هم خنده ای کرد آلیس رو تخت نشست
ملکه : چرا بیدار نمیشدی
آلیس با اخم گفت
آلیس: خوب خوابم میامد ...
ملکه : دختر شیطون کی میخواهی بزرگ بشی
پادشاه: ملکه من لطفا دخترم را اذیت نکنید
ملکه : مگر میشه من دخترم را اذیت کنم
آلیس: اگه اینجوری پیش برین لوس تر هم میشوم
پادشاه: تو لوس نشی کی بشه
پادشاه آلیس را در اغوشش گرفت و بوسی را رو موهایش گذاشت
ملکه هم نزدیک اش شد و سرش را رو شانه آلیس گذاشت
ملکه : بعد از رفتنت اینجا خیلی خالی میشه
آلیس: خب میرم خونه بخت درسته ...
پادشاه : درسته ملکه من نباید نگران آلیس بشیم شاهزاده جونکوک ازش مواظبت میکنه اینو میدونم
《》《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس جلو ایینه ایستاده بود و ملکه وارد اتاق شد و سمته آلیس رفت
ملکه : خیلی خوشگل شدی
آلیس: متشکرم از شما
ملکه اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد و با بغض گفت
ملکه : کاش تا اخره عمرت پیشه ما میماندی
آلیس سمته ملکه رفت و جلو اش ایستاد پ در اغوش اش گرفتش
آلیس: اشکالی نداره مادر جان هر وقت دلتون تنگ شد میایی پیشه من و هر وقت دل من تنگ شد من میام
ملکه : میدانی دخترم این لباس مادرم بود که بهم داد وقتی از خانه پدرم میومدم این لباس را پوشیدم چون رسم ما اینه از خوانه پدر وقتی عروس میره لباس عروس مادرش را میپوشد وقتی بره خانه همسرش باید لباسی که همسرش برایش اورده اون را بپوشه ....
آلیس با اینکه ناراحت بود تا حدی که دلش به درد می آمد شاید آن جا برای آلیس جهنم بود با خنده ای فیکی گفت
آلیس: پس این لباس مادر بزرگ هست
نگاهی به لباس اش انداخت و خندیه ای کرد ملکه خیلی خوشحال شد که آلیس خوشحاله از اتاق آلیس خارج شد .....
اسلاید دو لباس آلیس
@h41766101
۶۱۳
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.