گفت فرصتی پیش امد که تا صبح تورو آدم کنم
گفت فرصتی پیش امد که تا صبح تورو آدم کنم
خندیدیم و از هم جدا شدیم
ما که نمیخواستیم اینطور بشود شد متأسفانه قوانین مملکت بود که به مجرد اتاق نمیدادند
مجبور شدیم دروغ بگویم
مجبور شدیم بگویم متأهلیم
البته شما هم فهمیده بودید
من و مسعود کبریت بی خطریم
بعدها بارها و بارها این جمله را از سارا شنیدم که به پریا گغته بود
بعضی وقتها شک میکنم که مرتضی و مسعود مردانگی داشتند یا بیماری ناتوانی جنسی داشتند
هیچ فرصت نشد برایت بگویم بعد از سفر من و مسعود از درد پا فلج شدبم و کارمان به دکتر کشید ...
فرناز
الان یادم آمد و خنده ام میگیرد
ربطی به ان روز ندارد
ولی الان یادم اومد
داشتم خاطراتمو مرور میکردم
سارا به پریا گفت
فقط قبلاز عروسی مطمئن شو ببین مرتضی مردونگی داره یا نداره
من که فکر میکنم ناتوانی جنسی دارد
ما که هیچ حس شهوتی در این پسرها ندیدیم
و دست از پا خطا نکردند
فرناز
باید بگویم خیلی اعتقاد میخواهد نمیخوام از خودم و مسعود تعریف کنم اون موقع شور و شعور عقل دیگری داشتیم و قسمی که با مسعود در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خورده بودیم که سکس بعد از اردواج ....
شاید صحبتهای دکتر هولاکویی را شنیده باشی که چقدر درین مورد تاکیید میکند سکس بعد از ازدواج ... و می فهمم من و مسعود اشتباه نکردیم
شب تا صبح من با سارا در اتاق بودم
تو هم با مسعود
بعدها از مسعود پرسیدم
گفت حتی دست به دست هم نزدیم
گفتیم و خندیدیم و سیگار کشیدیم
فرناز در حال صحبت خوابش برد و من نیم ساعت به صورت فرنار نگاه کردم
صورتی هیچ وقت نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم
فرناز باور کن
مسعود بغض کرد و گفت
مرتضی تازه میفهمم در مورد پریا چه حسی داری
فرناز فرشته است انسان نیست . از آسمان اماده .
فرناز باور کن
از وقتی فرناز را دبده ام نماز را عاشقانه تر میخوانم به عشق تمام میگویم
الرحمن الرحیم
فرناز را که می بینم میفهمم خدا چقدر باسلیقه زیباپسند و مهربان است که نام های خودش را اینگونه برای ما به تصویر کشیده است . واقعا خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد
فرناز باور کن
مسعودمیگفت
تمام وجودم میل شدید شد تا فرناز را در اغوش بگیرم و با تو یکی شوم ولی از خدا ترسیدم و با خودم گفتم . دیگر نمیتوانم وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شوم .
آهسته پاهایش را بوسیدم و کفشهای فرنار را بغل کردم و خوابیدم ....
یادت هست صبح از مسعود پرسیدی که کفشهای من کنار تو چه میکرد ؟؟
من و مسعود ان شب روی زمین سرد تا خوابیدیم تا قول و قسمی که خورده بودیم را نشکنیم ...
سارا در حال صحبت از سمیرا و پدرش بود و اینکه چرا ازدواج نمیکند که خوابش برد و من در فکر پریا به خواب رفتم
پایان ۱۹۳
خندیدیم و از هم جدا شدیم
ما که نمیخواستیم اینطور بشود شد متأسفانه قوانین مملکت بود که به مجرد اتاق نمیدادند
مجبور شدیم دروغ بگویم
مجبور شدیم بگویم متأهلیم
البته شما هم فهمیده بودید
من و مسعود کبریت بی خطریم
بعدها بارها و بارها این جمله را از سارا شنیدم که به پریا گغته بود
بعضی وقتها شک میکنم که مرتضی و مسعود مردانگی داشتند یا بیماری ناتوانی جنسی داشتند
هیچ فرصت نشد برایت بگویم بعد از سفر من و مسعود از درد پا فلج شدبم و کارمان به دکتر کشید ...
فرناز
الان یادم آمد و خنده ام میگیرد
ربطی به ان روز ندارد
ولی الان یادم اومد
داشتم خاطراتمو مرور میکردم
سارا به پریا گفت
فقط قبلاز عروسی مطمئن شو ببین مرتضی مردونگی داره یا نداره
من که فکر میکنم ناتوانی جنسی دارد
ما که هیچ حس شهوتی در این پسرها ندیدیم
و دست از پا خطا نکردند
فرناز
باید بگویم خیلی اعتقاد میخواهد نمیخوام از خودم و مسعود تعریف کنم اون موقع شور و شعور عقل دیگری داشتیم و قسمی که با مسعود در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خورده بودیم که سکس بعد از اردواج ....
شاید صحبتهای دکتر هولاکویی را شنیده باشی که چقدر درین مورد تاکیید میکند سکس بعد از ازدواج ... و می فهمم من و مسعود اشتباه نکردیم
شب تا صبح من با سارا در اتاق بودم
تو هم با مسعود
بعدها از مسعود پرسیدم
گفت حتی دست به دست هم نزدیم
گفتیم و خندیدیم و سیگار کشیدیم
فرناز در حال صحبت خوابش برد و من نیم ساعت به صورت فرنار نگاه کردم
صورتی هیچ وقت نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم
فرناز باور کن
مسعود بغض کرد و گفت
مرتضی تازه میفهمم در مورد پریا چه حسی داری
فرناز فرشته است انسان نیست . از آسمان اماده .
فرناز باور کن
از وقتی فرناز را دبده ام نماز را عاشقانه تر میخوانم به عشق تمام میگویم
الرحمن الرحیم
فرناز را که می بینم میفهمم خدا چقدر باسلیقه زیباپسند و مهربان است که نام های خودش را اینگونه برای ما به تصویر کشیده است . واقعا خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد
فرناز باور کن
مسعودمیگفت
تمام وجودم میل شدید شد تا فرناز را در اغوش بگیرم و با تو یکی شوم ولی از خدا ترسیدم و با خودم گفتم . دیگر نمیتوانم وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شوم .
آهسته پاهایش را بوسیدم و کفشهای فرنار را بغل کردم و خوابیدم ....
یادت هست صبح از مسعود پرسیدی که کفشهای من کنار تو چه میکرد ؟؟
من و مسعود ان شب روی زمین سرد تا خوابیدیم تا قول و قسمی که خورده بودیم را نشکنیم ...
سارا در حال صحبت از سمیرا و پدرش بود و اینکه چرا ازدواج نمیکند که خوابش برد و من در فکر پریا به خواب رفتم
پایان ۱۹۳
۱۹.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.