جادوگر سیاه وعشق ❤️🖤پارت ۴
هیرا گفت دیگه مزحم شما نمیشم پیرزن گفت من که تنهایی زندگی میکونم کسی رو ندارم اگه جای نداری بری پیش من بمون
هیرا گفت آخه من
پیرزن گفت شاید فکه کونی من آدم قابله اعتمادی نباشم
ولی من بهت صدمی نمیزنم
هیرا کمی فکه کرد گفت من جای ندارم که برم تازه نمیتونه که از زن عموم بدتر باشه
هیرا گفت باشه این جا پیش شما مینونم
پیرزن گفت چقدر خوب
شب شود شام شون که کردن پیرزن گفت بیا تا اتاقتون بهت نشون بدم
هیرا باخودش گفت اتاق من یه اتاق برای من
کلی ذوق کرد
وارد اتاق شود یه تخت نرم یه پنجره بزرگ که میشود جنگل راازش دیده
هیرا خودش انداخت روی تخت
باخیال راحت خوابید اول باری بود که با رامش میخوبید چون توی خونه زن عموش نمیزاشت راحت بخواب باکلی کار خسته و خسته ترشه میکرد
صبح شود از خواب بیدار شود گیچ بود بعد
از چند دقیقه همه چی رو یادش اومد
رفت پایین
پیرزن داشت صبحونه دورست میکرد به پیرزن صبح بخیر گفت
هیرا سر میز نشست
یهو دید پاش به یه چیزی زیر میز خورد
آرام خودشو خم کرد نگاهی به زیر میز کرد
یهو یه گرگ دید با ترس از جاش پرید داد زد وای خدا من یه
گرگ یه گرگ بزرگ
پیرزن با خنده گفت نترس کار باهت نداره
هیرا گفت اون یه گرگ
گرگ وقتی گشنه ش بشه همه رو میخوره
پیرزن گفت این با گرگ های دیگه فرق داره
هیرا گفت چه فرقی داره اونم یه گرگ هتا اگه از بچه گی بزرگش کونی باز یه گرگ وحشیه
پیرزن گفت این یه آدم که با یه تلیسم به گرگ تبدیل شود
هیرا گفت تلیسم جادو چی مگه جادو وجود داره
پیرزن گفت اره معلومه که وجود داره
هیرا گفت خوب اسلن تو از کجا میدونی
تازه کی این کارو باشه کرده
پیرزن گفت من این کارو باشه کردم
هیرا چی تو یه جادوگری
هیرا گفت آخه من
پیرزن گفت شاید فکه کونی من آدم قابله اعتمادی نباشم
ولی من بهت صدمی نمیزنم
هیرا کمی فکه کرد گفت من جای ندارم که برم تازه نمیتونه که از زن عموم بدتر باشه
هیرا گفت باشه این جا پیش شما مینونم
پیرزن گفت چقدر خوب
شب شود شام شون که کردن پیرزن گفت بیا تا اتاقتون بهت نشون بدم
هیرا باخودش گفت اتاق من یه اتاق برای من
کلی ذوق کرد
وارد اتاق شود یه تخت نرم یه پنجره بزرگ که میشود جنگل راازش دیده
هیرا خودش انداخت روی تخت
باخیال راحت خوابید اول باری بود که با رامش میخوبید چون توی خونه زن عموش نمیزاشت راحت بخواب باکلی کار خسته و خسته ترشه میکرد
صبح شود از خواب بیدار شود گیچ بود بعد
از چند دقیقه همه چی رو یادش اومد
رفت پایین
پیرزن داشت صبحونه دورست میکرد به پیرزن صبح بخیر گفت
هیرا سر میز نشست
یهو دید پاش به یه چیزی زیر میز خورد
آرام خودشو خم کرد نگاهی به زیر میز کرد
یهو یه گرگ دید با ترس از جاش پرید داد زد وای خدا من یه
گرگ یه گرگ بزرگ
پیرزن با خنده گفت نترس کار باهت نداره
هیرا گفت اون یه گرگ
گرگ وقتی گشنه ش بشه همه رو میخوره
پیرزن گفت این با گرگ های دیگه فرق داره
هیرا گفت چه فرقی داره اونم یه گرگ هتا اگه از بچه گی بزرگش کونی باز یه گرگ وحشیه
پیرزن گفت این یه آدم که با یه تلیسم به گرگ تبدیل شود
هیرا گفت تلیسم جادو چی مگه جادو وجود داره
پیرزن گفت اره معلومه که وجود داره
هیرا گفت خوب اسلن تو از کجا میدونی
تازه کی این کارو باشه کرده
پیرزن گفت من این کارو باشه کردم
هیرا چی تو یه جادوگری
۷.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.