Part : ۳۱
Part : ۳۱ 《بال های سیاه》
دختر اخمی کرد:
+چی رو به درخت میگن ! حتی شعور حرف زدن با یه خانوم رو هم نداری!
پسر چشماش رو در حدقه چرخوند:
_ خب حالا..قرار نیست کل روز رو به جر و بحث بگذرونیم! بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم و تا تو بتونی بهم توضیح بدی که دقیقا کی هستی؟!
دو تایی سمت نیمکتی که اونور پیاده رو قرار داشت رفتن..ماریا وقتی روی نیمکت نشست پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و منتظر به جونگکوک نگاه کرد:
+خب هر سوالی ازم داری بپرس...
جونگکوک با چشم های ریز شده به دختر نگاه کرد:
_ دقیقا چه موجودی هستی؟
ماریا خیره به چشم های پسر نگاه کرد:
+قبلا یه فرشته بودم..اما الان یه شیطانم..
پسر به محض شنیدن این حرف ها از زبون دختر زد زیره خنده و در حالی که وانمود میکرد از شدت خنده اشک های چشمش رو پاک میکنه گفت:
_آها! شوخیه جذابی بود خانومه فرشته...یعنی چیزه خانومه شیطان!
و دوباره به خنده اش ادامه داد تا وقتی که نگاهش تویه چشم های کاملا جدی و سرد ماریا گره خورد و سکوت کرد:
+این شوخی نبود...
پسر که انگار یه لرزی تویه وجودش ایجاد شده بود با چشماش که از شدت ترس می لرزید به دختر نگاه کرد:
_ یعنی تو واقعا یه شیطانی؟!
ماریا سرشو به معنیه "آره" تکون داد..
پسر دوباره سوالاتش رو از سر گرفت:
_ تا اونجایی که من میدونم شیاطین تویه جهنمن...تو...تویه زمین چی کار میکنی؟!
ماریا به نیمکت پشت سرش تکیه داد و سرشو عقب هل داد و آسمون رو نگاه کرد:
+اومدم تعطیلات! هر چند قبلا هم واسه ی بعضی از مأموریت هام میومدم زمین ولی خب بعد از مدت طولانی به دستور لوسیفر(ابلیس) اومدم استراحت!
پسر که هنوز کنجکاویش برطرف نشده بود سوال بعدیش رو پرسید:
_مأموریت؟! چه مأموریت هایی؟!
دختر از گوشه ی چشم نگاه نسبتا ترسناکی به پسر انداخت و پوزخند زد:
+فکر نکنم دوست داشته باشی بدونی! اگه الان بهت بگم بعدا گوش هات رو لعنت میکنی که چرا امروز حرفامو گوش کردن...
پسر در سکوت سری تکون داد و سوال بعدیش رو مطرح کرد:
_منو از کجا میشناسی؟ چجوری اون اطلاعات رو در مورد من داشتی؟!
ماریا با شنیدن این سوال جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کرد اما تمام تلاشش رو کرد که اونا راه گونه اش رو در پیش نگیرن:
+نمیدونم قابلیت درک این موضوع رو داشته باشی یا نه...اما امیدوارم با دید باز به این موضوع نگاه کنی و حرفامو باور کنی...
خب..بزار برات یه داستان بگم...
دختر اخمی کرد:
+چی رو به درخت میگن ! حتی شعور حرف زدن با یه خانوم رو هم نداری!
پسر چشماش رو در حدقه چرخوند:
_ خب حالا..قرار نیست کل روز رو به جر و بحث بگذرونیم! بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم و تا تو بتونی بهم توضیح بدی که دقیقا کی هستی؟!
دو تایی سمت نیمکتی که اونور پیاده رو قرار داشت رفتن..ماریا وقتی روی نیمکت نشست پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و منتظر به جونگکوک نگاه کرد:
+خب هر سوالی ازم داری بپرس...
جونگکوک با چشم های ریز شده به دختر نگاه کرد:
_ دقیقا چه موجودی هستی؟
ماریا خیره به چشم های پسر نگاه کرد:
+قبلا یه فرشته بودم..اما الان یه شیطانم..
پسر به محض شنیدن این حرف ها از زبون دختر زد زیره خنده و در حالی که وانمود میکرد از شدت خنده اشک های چشمش رو پاک میکنه گفت:
_آها! شوخیه جذابی بود خانومه فرشته...یعنی چیزه خانومه شیطان!
و دوباره به خنده اش ادامه داد تا وقتی که نگاهش تویه چشم های کاملا جدی و سرد ماریا گره خورد و سکوت کرد:
+این شوخی نبود...
پسر که انگار یه لرزی تویه وجودش ایجاد شده بود با چشماش که از شدت ترس می لرزید به دختر نگاه کرد:
_ یعنی تو واقعا یه شیطانی؟!
ماریا سرشو به معنیه "آره" تکون داد..
پسر دوباره سوالاتش رو از سر گرفت:
_ تا اونجایی که من میدونم شیاطین تویه جهنمن...تو...تویه زمین چی کار میکنی؟!
ماریا به نیمکت پشت سرش تکیه داد و سرشو عقب هل داد و آسمون رو نگاه کرد:
+اومدم تعطیلات! هر چند قبلا هم واسه ی بعضی از مأموریت هام میومدم زمین ولی خب بعد از مدت طولانی به دستور لوسیفر(ابلیس) اومدم استراحت!
پسر که هنوز کنجکاویش برطرف نشده بود سوال بعدیش رو پرسید:
_مأموریت؟! چه مأموریت هایی؟!
دختر از گوشه ی چشم نگاه نسبتا ترسناکی به پسر انداخت و پوزخند زد:
+فکر نکنم دوست داشته باشی بدونی! اگه الان بهت بگم بعدا گوش هات رو لعنت میکنی که چرا امروز حرفامو گوش کردن...
پسر در سکوت سری تکون داد و سوال بعدیش رو مطرح کرد:
_منو از کجا میشناسی؟ چجوری اون اطلاعات رو در مورد من داشتی؟!
ماریا با شنیدن این سوال جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کرد اما تمام تلاشش رو کرد که اونا راه گونه اش رو در پیش نگیرن:
+نمیدونم قابلیت درک این موضوع رو داشته باشی یا نه...اما امیدوارم با دید باز به این موضوع نگاه کنی و حرفامو باور کنی...
خب..بزار برات یه داستان بگم...
۴.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.