چند پارتی(درخواستی )
چند پارتی(درخواستی )
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و.... )
هیونجین کمی مظطرب و خجالتی بنظر میرسید نفس عمیقی کشید و پرسید
هیونجین :چه مشکلی ؟!
پدرش :یک دورانی از زندگیم وقتی مادر آت زنده بود داستان عجیبی از زندگیش رو برام تعریف کرد
یک نفر با صدای بلند موسیقی گوش میکرد...
یک زن هنگام آشپزی ترانه ی غمگین میخونه...
دخترش به بهانه ی فیلم دیدن اشک میریزه...
پسری در نیمه شب توی کوچه و خیابان ها پرسه میزنه و عین دیوونه ها رفتار میکنه ....
همشون دلتنگ بودن همشون...
هیونجین که هیچ از حرف های پدرت سر در نمیآورد پرسید
هیونجین:میتونید بگید منظورتون از این حرف چیه ؟!
پدرت :میدونی چرا منو مادر آت هیچوقت بهم نرسیدیم؟!
هیونجین :چرا ؟!
پدرت :ما دو خط موازی بودیم...
رسیدنمون قانون جهان رو عوض میکرد ....
با هم دیگه موندمون برای دنیای دیگر بود به این میگن سرنوشت وقتی سرنوشت هست هر اتفاقی میوفته ولی وقتی معلوم نیست چه اتفاقی میوفته یعنی حتا خدا هم نمیدونه قراره چی بشه به اون میگن آینده....
حالا پسر جون بگو ببینم چقدر دخترمو دوست داری ها؟! (سعی در کنترل بغض و با خنده سوالشو میپرسه )
هیونجین که از حرف های پدرت سر در نمیآورد و فقط به سوالش توجه کرد و گفت
هیونجین :به اندازه ی بغض قناری..
پدرت :کم نیست ؟!
هیونجین :ولی اگه قناری بغض کنه میمیره...:)
پدرت :هیچوقت ترکش نکن قوی بمون پسر میخوام کاری کنی دخترم یک روز با خودش تکرار کنه
ایول همینو میخواستم !دیدی گفتم ارزش جنگیدنو داره»
خیله خوب از وقت خوابم گذشته هیونجینا وقت خوابه فردا هم با دخترم در مورد این قضیه صبحت میکنم...
هیونجین بعد از اینکه بلند شد با تعظیم کوتاهی به سمت در رفت و بعد از خروج به سمت اتاق تو حرکت کرد...
هیونجین بعد از اینکه درو باز کرد با تویی روبهرو شد که لبیا خرگوشی پوشیده بودی داشتی خوراکی میخوردی و کارتون نگاه میکردی
هیونجین :پرنسس من (با خنده )
وقتی هیونجین رو دیدی کمی تعجب زده پرسیدی
آت :اوه هیونجینا فکر کردم رفتی نکنه چیزی از وسایلت جا مونده ؟!
هیونجین به سمتت اومد دستتو گرفت و گفت
هیونجین :واست خبرهای خیلی خوبی دارم پرنسس اما اول بهم یک لباس بده
به سمت کمدت رفتی و دنبال یک لباس مناسب گشتی بعد از پیدا کردن لباس لباس رو به هیونجین دادی هیونجین هم بعد از عوض کردن به سمتت اومد و تورو توی بغلش گرفت و سرشو توی گردنت فرو کرد و با هر نفسش باعث میشد بلرزی....
هیونجین :اولین باری که با هم قرار گذاشتیم رو یادت میاد ؟!
بهت گفتم روزی که ازدواج کنیم دیگه ماله خودم میشی و حالا قراره این اتفاق بیوفته
با چشمای گشادت سرتو از روی سینش برداشتی هیونجین دست روی موهات کشید و بوسه ای روشون زد و گفتی ...
(ادامه دارد)
(وقتی دوست بابات بودنو و 12 سال تفاوت سنی داشتی و.... )
هیونجین کمی مظطرب و خجالتی بنظر میرسید نفس عمیقی کشید و پرسید
هیونجین :چه مشکلی ؟!
پدرش :یک دورانی از زندگیم وقتی مادر آت زنده بود داستان عجیبی از زندگیش رو برام تعریف کرد
یک نفر با صدای بلند موسیقی گوش میکرد...
یک زن هنگام آشپزی ترانه ی غمگین میخونه...
دخترش به بهانه ی فیلم دیدن اشک میریزه...
پسری در نیمه شب توی کوچه و خیابان ها پرسه میزنه و عین دیوونه ها رفتار میکنه ....
همشون دلتنگ بودن همشون...
هیونجین که هیچ از حرف های پدرت سر در نمیآورد پرسید
هیونجین:میتونید بگید منظورتون از این حرف چیه ؟!
پدرت :میدونی چرا منو مادر آت هیچوقت بهم نرسیدیم؟!
هیونجین :چرا ؟!
پدرت :ما دو خط موازی بودیم...
رسیدنمون قانون جهان رو عوض میکرد ....
با هم دیگه موندمون برای دنیای دیگر بود به این میگن سرنوشت وقتی سرنوشت هست هر اتفاقی میوفته ولی وقتی معلوم نیست چه اتفاقی میوفته یعنی حتا خدا هم نمیدونه قراره چی بشه به اون میگن آینده....
حالا پسر جون بگو ببینم چقدر دخترمو دوست داری ها؟! (سعی در کنترل بغض و با خنده سوالشو میپرسه )
هیونجین که از حرف های پدرت سر در نمیآورد و فقط به سوالش توجه کرد و گفت
هیونجین :به اندازه ی بغض قناری..
پدرت :کم نیست ؟!
هیونجین :ولی اگه قناری بغض کنه میمیره...:)
پدرت :هیچوقت ترکش نکن قوی بمون پسر میخوام کاری کنی دخترم یک روز با خودش تکرار کنه
ایول همینو میخواستم !دیدی گفتم ارزش جنگیدنو داره»
خیله خوب از وقت خوابم گذشته هیونجینا وقت خوابه فردا هم با دخترم در مورد این قضیه صبحت میکنم...
هیونجین بعد از اینکه بلند شد با تعظیم کوتاهی به سمت در رفت و بعد از خروج به سمت اتاق تو حرکت کرد...
هیونجین بعد از اینکه درو باز کرد با تویی روبهرو شد که لبیا خرگوشی پوشیده بودی داشتی خوراکی میخوردی و کارتون نگاه میکردی
هیونجین :پرنسس من (با خنده )
وقتی هیونجین رو دیدی کمی تعجب زده پرسیدی
آت :اوه هیونجینا فکر کردم رفتی نکنه چیزی از وسایلت جا مونده ؟!
هیونجین به سمتت اومد دستتو گرفت و گفت
هیونجین :واست خبرهای خیلی خوبی دارم پرنسس اما اول بهم یک لباس بده
به سمت کمدت رفتی و دنبال یک لباس مناسب گشتی بعد از پیدا کردن لباس لباس رو به هیونجین دادی هیونجین هم بعد از عوض کردن به سمتت اومد و تورو توی بغلش گرفت و سرشو توی گردنت فرو کرد و با هر نفسش باعث میشد بلرزی....
هیونجین :اولین باری که با هم قرار گذاشتیم رو یادت میاد ؟!
بهت گفتم روزی که ازدواج کنیم دیگه ماله خودم میشی و حالا قراره این اتفاق بیوفته
با چشمای گشادت سرتو از روی سینش برداشتی هیونجین دست روی موهات کشید و بوسه ای روشون زد و گفتی ...
(ادامه دارد)
۱.۷k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.