pawn/پارت ۹۹
یک ماه بعد...
یوجین هنوزم بی طاقتی میکرد... با اینکه از قبل بهتر شده بود اما هنوزم پیش میومد که یهویی بهانه گیری کنه...
ا/ت و خونوادش تلاش میکردن مدام بهش محبت و توجه نشون بدن تا کم کم عادت کنه...
ا/ت به یوجین قول داده بود که اونو بیرون ببره... برای همین کمی زودتر از شرکت به خونه برگشت... حالا که توی شرکت پدر و چانیول کار میکرد دیگه سختیای قبل رو نداشت...
یوجین رو برد و سوار ماشین خودش کرد... بعدش خودش سوار شد تا حرکت کنن...
***********
تهیونگ خسته بود... از اینکه مدام مدیر برنامش باهاش تماس بگیره... از اینکه منشیش زنگ بزنه و جلسات پیش رو رو براش یادآوری کنه... خسته از اینکه به پدر مادر غمزدش جواب پس بده... و یا اینکه مجبور باشه جلوی جیسو تظاهر به خوب بودن کنه... گوشیشو خاموش کرده بود... حتی ماشینشم نیاورده بود... پیرهن مشکی رنگی به تن داشت... با شلوار مشکی... اینا لباسایی بود که اکثر اوقات میپوشید.. پیاده توی خیابونا راه افتاده بود... حتی مقصدی هم در نظر نداشت... به هر خیابونی... و هر جایی که میرسید قدم میذاشت...
توی پنج سال گذشته رنج زیادی رو به دوش کشیده بود... درد تنهاییش هم کم آزارش نمیداد... تنها کسیکه که گهگاه بهش پناه میبرد سویول بود... فقط اون بود که با خیال راحت باهاش درد و دل میکرد... بدون اینکه بترسه قضاوت بشه... حتی گاهی شک داشت که سویول به حرفاش گوش میده یا نه...
ا/ت هنوزم مثل یه درد پنهون توی قلبش بود... تلاش میکرد باهاش بجنگه و از یادآوریش فرار کنه... ولی فقط بهش عادت کرده بود...
با تمام این افکار بی هوا توی شهر پرسه میزد
تا به یه پارک رسید... ولی حتی سر و صدای بچه هایی که بازی میکردن هم توجهشو جلب نمیکرد... سرشو نمیچرخوند تا اطرافشو نگاه کنه... فقط جلو رو میدید... بدون اینکه بدونه داشت از جایی عبور میکرد که ا/ت و یوجین توش بودن....
********
ا/ت مدام حواسش به یوجین بود که از جلو چشمش دور نشه... چون دائم بازیگوشی میکرد و یکجا بند نبود...
گوشیش زنگ خورد و برای لحظاتی از یوجین چشمش غافل شد....
***********
تهیونگ داشت از پارک عبور میکرد که یهو یه بچه جلوی پاش زمین خورد...
دولا شد و دست دختربچه رو گرفت تا از روی زمین بلند شه...
با صدای خسته و بمش به دخترک گفت: خوبی؟....
دخترک که هنوز دستش تو دست تهیونگ بود اخم کرد و گفت: برای چی از جایی رد میشی که بچه ها بازی میکنن؟...
تهیونگ وقتی شاکی بودن دختر بچه رو دید روی زانوش خم شد و نشست تا هم قد دخترک بشه... توی چشماش نگاه کرد و دست کوچیکش رو نوازش کرد و گفت: یعنی من باعث شدم زمین بخوری؟...
دخترک طلبکارانه سری تکون داد و گفت: آره... داشتم بازی میکردم یهو باهات برخورد کردم...
تهیونگ دستی روی موهای پرپشت و نرم دختر کوچولو کشید و گفت: راس میگی... ببخشید...
یوجین هنوزم بی طاقتی میکرد... با اینکه از قبل بهتر شده بود اما هنوزم پیش میومد که یهویی بهانه گیری کنه...
ا/ت و خونوادش تلاش میکردن مدام بهش محبت و توجه نشون بدن تا کم کم عادت کنه...
ا/ت به یوجین قول داده بود که اونو بیرون ببره... برای همین کمی زودتر از شرکت به خونه برگشت... حالا که توی شرکت پدر و چانیول کار میکرد دیگه سختیای قبل رو نداشت...
یوجین رو برد و سوار ماشین خودش کرد... بعدش خودش سوار شد تا حرکت کنن...
***********
تهیونگ خسته بود... از اینکه مدام مدیر برنامش باهاش تماس بگیره... از اینکه منشیش زنگ بزنه و جلسات پیش رو رو براش یادآوری کنه... خسته از اینکه به پدر مادر غمزدش جواب پس بده... و یا اینکه مجبور باشه جلوی جیسو تظاهر به خوب بودن کنه... گوشیشو خاموش کرده بود... حتی ماشینشم نیاورده بود... پیرهن مشکی رنگی به تن داشت... با شلوار مشکی... اینا لباسایی بود که اکثر اوقات میپوشید.. پیاده توی خیابونا راه افتاده بود... حتی مقصدی هم در نظر نداشت... به هر خیابونی... و هر جایی که میرسید قدم میذاشت...
توی پنج سال گذشته رنج زیادی رو به دوش کشیده بود... درد تنهاییش هم کم آزارش نمیداد... تنها کسیکه که گهگاه بهش پناه میبرد سویول بود... فقط اون بود که با خیال راحت باهاش درد و دل میکرد... بدون اینکه بترسه قضاوت بشه... حتی گاهی شک داشت که سویول به حرفاش گوش میده یا نه...
ا/ت هنوزم مثل یه درد پنهون توی قلبش بود... تلاش میکرد باهاش بجنگه و از یادآوریش فرار کنه... ولی فقط بهش عادت کرده بود...
با تمام این افکار بی هوا توی شهر پرسه میزد
تا به یه پارک رسید... ولی حتی سر و صدای بچه هایی که بازی میکردن هم توجهشو جلب نمیکرد... سرشو نمیچرخوند تا اطرافشو نگاه کنه... فقط جلو رو میدید... بدون اینکه بدونه داشت از جایی عبور میکرد که ا/ت و یوجین توش بودن....
********
ا/ت مدام حواسش به یوجین بود که از جلو چشمش دور نشه... چون دائم بازیگوشی میکرد و یکجا بند نبود...
گوشیش زنگ خورد و برای لحظاتی از یوجین چشمش غافل شد....
***********
تهیونگ داشت از پارک عبور میکرد که یهو یه بچه جلوی پاش زمین خورد...
دولا شد و دست دختربچه رو گرفت تا از روی زمین بلند شه...
با صدای خسته و بمش به دخترک گفت: خوبی؟....
دخترک که هنوز دستش تو دست تهیونگ بود اخم کرد و گفت: برای چی از جایی رد میشی که بچه ها بازی میکنن؟...
تهیونگ وقتی شاکی بودن دختر بچه رو دید روی زانوش خم شد و نشست تا هم قد دخترک بشه... توی چشماش نگاه کرد و دست کوچیکش رو نوازش کرد و گفت: یعنی من باعث شدم زمین بخوری؟...
دخترک طلبکارانه سری تکون داد و گفت: آره... داشتم بازی میکردم یهو باهات برخورد کردم...
تهیونگ دستی روی موهای پرپشت و نرم دختر کوچولو کشید و گفت: راس میگی... ببخشید...
۱۲.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.