فیک اعتماد شکست خورده پارت ۲۰
《پارت ۲۰》
همچی دوباره عین قبل میشهه
گفتم:امیدوارم
گفتم:من برم بخوابم یه روز شد میگم بریم بیرون حرف بزنیم
گفت:باش مواظب خودت باش
گفتم:تو هم همینطور...خدافظ
گفت:خدافظ
و قطع کردم تلفن رو دلم گریه میخواست میخواستم با یه نفر درد و دل کنم دلم برا مامان بابام تنگ شده بود دلم میخواست برم یونگی رو بغل کنم و تو بغلش گریه کنم و اون هم موهام رو ناز کنه و سرم رو ببوسه و آرومم کنه چرا همچی رو خراب کردم چرا چرا
همینجور تو افکار خودم بودم که یونگی اومد تو اتاق و بدون اینکه من رو نگاه کنه رفت حمام
دلم میخواست ررم حموم و از پشت بغلش کنم ولی میترسیدم برم که پسم بزنه پس ترجیح دادم تو افکارم این اتفاق های خوشایند رو احساس کنم
یه نیم ساعتی گذشت که از حموم اومد بیرون و رفت سمت کمد و لباسش رو پوشید و من همچنان محوش بودم من قربون اون جذابیت و موهای خیسش که رو پیشونیش بود میرفتم
لباس رو پوشید و اومد پشت به من دراز کشید و خوابید دلم میخواست برم بغلش کنم دلم میخواست برم عطر تنش رو که حتی بدون زدم عطر خوشبو بود بو کنم ولی نمیتونستم پس منتطر میمونم بخوابه و بعد بغلش کنم
یک ساعت گذشت و فک کنم خواب بود از تخت بلند شدم رفتم ببینم خوابه با بیدار که دیدم چشماش بسته و نفس هاش منظمه چقد دلم براش تنگ شده بود دلم میخواست دستم رو لای موهاش بکنم و باهاش بازی کنم
پس آروم دستم رو لای موهاش کردم و باهاش بازی کردم جوری نوازش میکردم تا بیدار نشه اگه یونگی برع اگه دیگه نتونم ببینمش من چیکار کنم اگه مامان باباش نمیرسیدن و میرفت من چیکار میکردم با این افکار قطره اشکی از چشاماومد پایین دلم میخواست ببوسمش حتی اگه فقط واسه یه دقه باشه نزدیک صورتش شدم که...
《پایان پارت ۲۰》
لایک و کامنت یادتون نره لطفاا❤️👍
لطفا حمایتمون کنیددد🩷
همچی دوباره عین قبل میشهه
گفتم:امیدوارم
گفتم:من برم بخوابم یه روز شد میگم بریم بیرون حرف بزنیم
گفت:باش مواظب خودت باش
گفتم:تو هم همینطور...خدافظ
گفت:خدافظ
و قطع کردم تلفن رو دلم گریه میخواست میخواستم با یه نفر درد و دل کنم دلم برا مامان بابام تنگ شده بود دلم میخواست برم یونگی رو بغل کنم و تو بغلش گریه کنم و اون هم موهام رو ناز کنه و سرم رو ببوسه و آرومم کنه چرا همچی رو خراب کردم چرا چرا
همینجور تو افکار خودم بودم که یونگی اومد تو اتاق و بدون اینکه من رو نگاه کنه رفت حمام
دلم میخواست ررم حموم و از پشت بغلش کنم ولی میترسیدم برم که پسم بزنه پس ترجیح دادم تو افکارم این اتفاق های خوشایند رو احساس کنم
یه نیم ساعتی گذشت که از حموم اومد بیرون و رفت سمت کمد و لباسش رو پوشید و من همچنان محوش بودم من قربون اون جذابیت و موهای خیسش که رو پیشونیش بود میرفتم
لباس رو پوشید و اومد پشت به من دراز کشید و خوابید دلم میخواست برم بغلش کنم دلم میخواست برم عطر تنش رو که حتی بدون زدم عطر خوشبو بود بو کنم ولی نمیتونستم پس منتطر میمونم بخوابه و بعد بغلش کنم
یک ساعت گذشت و فک کنم خواب بود از تخت بلند شدم رفتم ببینم خوابه با بیدار که دیدم چشماش بسته و نفس هاش منظمه چقد دلم براش تنگ شده بود دلم میخواست دستم رو لای موهاش بکنم و باهاش بازی کنم
پس آروم دستم رو لای موهاش کردم و باهاش بازی کردم جوری نوازش میکردم تا بیدار نشه اگه یونگی برع اگه دیگه نتونم ببینمش من چیکار کنم اگه مامان باباش نمیرسیدن و میرفت من چیکار میکردم با این افکار قطره اشکی از چشاماومد پایین دلم میخواست ببوسمش حتی اگه فقط واسه یه دقه باشه نزدیک صورتش شدم که...
《پایان پارت ۲۰》
لایک و کامنت یادتون نره لطفاا❤️👍
لطفا حمایتمون کنیددد🩷
۴.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.