تکپارتی ` ~ توهمات ~
****
برای بار nم از اول نوتها رو میزد ، ' می دو دو رِ سی سی لا سی ... ' * نوتهای یه آهنگ آسون از ویولن هست *
نوت های موسیقی .. اونا فرشته های روی زمینن ، اونا توی هر شرایطی بودن نه؟
شادیت ، خستگیت ، دلتنگیت . اونا فقط جوری نوازیدن که تو میخوای ، نوت هایی که روحتو نوازش میکنه ، بغلت میکنه و زخمی که نزدیک ترین آدم زندگیت بهت زده رو تسکین میکنه.))
آرشه رو کنار گزاشت ... نگاهی به آینه انداخت ، چشماش پرستیدنی بود ، به رنگ طلوع آفتآب روز جمعه ای که شب رو با خاطراتش ، حرف هاش ، بوسه هاش قبلا صبح کرده بود . اما از دور ، توی خیالاتش ، تهی از اون . اون در خیالاتش مرد رو شازده و خودش رو رز اون به تصویر کشیده بود . ولی ، در خیالاتش این شازده بود که اونو ترک کرد ، زخم هاش رو با حرف های شیرین مانند عسل مرحم میداد ، شانه ای برای گریه هاش بود . ولی امآن از دست رز های رنگارنگ ، که چشمان مرد رو به سلطه خودشون درآورده بودن ، اون دیگه رز سرخ مرد نبود . دیگه زیباترین و خوشبوترین عالمش نبود . چونکه بودن خوشبو تر از اون دور و ورِ مرد . آه امان از شازده . . . کاش میدونست که اون تنها فردی بودی که خار هاش رو در دستانش فرو نکرد . .
نگاهش به گردنبند دور گردنش خورد ، کِی قراربود اون رو از خودش جدا کنه؟
زیرلب گفت :
من زندگی رو فراموش کرده بودم و تو بهم برش گردوندی . تو با تموم زخمهای روی تنت که باور کن ، دلم میخواد همشون رو ببوسم و بعد برات پانسمان کنم ، زخم های روحم رو نوازش کردی ! اما بعد ... بعد ...
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش سر خورد :
دوسِت دارم ، اندازه تمومِ اشکهایی که برات ریختم . خیلی وقته دیگه با تو حرف نمیزنم تهیونگا ، نبودنت کنارمه و میشنوه منو . دیگه مخاطبم تو نیستی ، نبودنته . شخصیت اصلی داستان ما ، دیگه تو نیستی . نبودنت پررنگترین نقش زندگی منه . این نبودنه داره جاتو میگیره و هنوز میخوام فریاد بزنم چقدر جای تو کنارم خالیه .
چشمهای پر اشکش که خیره به چهرش تو آینه بود یه جمله از شازدش رو فریاد میزد :
" _ صورتت ، رویایی تر از اونیه که بتونم حدس بزنم تو چه شرایطی خلق شدی اما مطمعنم خالقت بعد از افریدنت به خودش خیلی مغرور شده . "
بعد از این ماجرا بود که دیگه هیچ تنشی رو نمیتونست تحمل کنه ... آه ..
این ماجرا؟
گوشه گیر شد ، از آدمها فاصله گرفت و با خودش فکر کرد هر چقدر دور از دسترس باشه کمتر آسیب میبینه .
شاید تنهایی براش بهترین گزینهی ممکن نبود ، اما امن ترین چرا ..
و این درحالی بود که بقیه صداش میزدند " بی احساس "...
با قدمهای سست به سمت ویولنش رفت و با بدست گرفتنش همراه آرشه مشغول نواختن شد ...
بهرحال ... کی میدونه؟ شاید تهیونگم به اون فکرمیکرد؟ یا شما ... شاید الان همزمان دارید بهم فکرمیکنید!
****
برای بار nم از اول نوتها رو میزد ، ' می دو دو رِ سی سی لا سی ... ' * نوتهای یه آهنگ آسون از ویولن هست *
نوت های موسیقی .. اونا فرشته های روی زمینن ، اونا توی هر شرایطی بودن نه؟
شادیت ، خستگیت ، دلتنگیت . اونا فقط جوری نوازیدن که تو میخوای ، نوت هایی که روحتو نوازش میکنه ، بغلت میکنه و زخمی که نزدیک ترین آدم زندگیت بهت زده رو تسکین میکنه.))
آرشه رو کنار گزاشت ... نگاهی به آینه انداخت ، چشماش پرستیدنی بود ، به رنگ طلوع آفتآب روز جمعه ای که شب رو با خاطراتش ، حرف هاش ، بوسه هاش قبلا صبح کرده بود . اما از دور ، توی خیالاتش ، تهی از اون . اون در خیالاتش مرد رو شازده و خودش رو رز اون به تصویر کشیده بود . ولی ، در خیالاتش این شازده بود که اونو ترک کرد ، زخم هاش رو با حرف های شیرین مانند عسل مرحم میداد ، شانه ای برای گریه هاش بود . ولی امآن از دست رز های رنگارنگ ، که چشمان مرد رو به سلطه خودشون درآورده بودن ، اون دیگه رز سرخ مرد نبود . دیگه زیباترین و خوشبوترین عالمش نبود . چونکه بودن خوشبو تر از اون دور و ورِ مرد . آه امان از شازده . . . کاش میدونست که اون تنها فردی بودی که خار هاش رو در دستانش فرو نکرد . .
نگاهش به گردنبند دور گردنش خورد ، کِی قراربود اون رو از خودش جدا کنه؟
زیرلب گفت :
من زندگی رو فراموش کرده بودم و تو بهم برش گردوندی . تو با تموم زخمهای روی تنت که باور کن ، دلم میخواد همشون رو ببوسم و بعد برات پانسمان کنم ، زخم های روحم رو نوازش کردی ! اما بعد ... بعد ...
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش سر خورد :
دوسِت دارم ، اندازه تمومِ اشکهایی که برات ریختم . خیلی وقته دیگه با تو حرف نمیزنم تهیونگا ، نبودنت کنارمه و میشنوه منو . دیگه مخاطبم تو نیستی ، نبودنته . شخصیت اصلی داستان ما ، دیگه تو نیستی . نبودنت پررنگترین نقش زندگی منه . این نبودنه داره جاتو میگیره و هنوز میخوام فریاد بزنم چقدر جای تو کنارم خالیه .
چشمهای پر اشکش که خیره به چهرش تو آینه بود یه جمله از شازدش رو فریاد میزد :
" _ صورتت ، رویایی تر از اونیه که بتونم حدس بزنم تو چه شرایطی خلق شدی اما مطمعنم خالقت بعد از افریدنت به خودش خیلی مغرور شده . "
بعد از این ماجرا بود که دیگه هیچ تنشی رو نمیتونست تحمل کنه ... آه ..
این ماجرا؟
گوشه گیر شد ، از آدمها فاصله گرفت و با خودش فکر کرد هر چقدر دور از دسترس باشه کمتر آسیب میبینه .
شاید تنهایی براش بهترین گزینهی ممکن نبود ، اما امن ترین چرا ..
و این درحالی بود که بقیه صداش میزدند " بی احساس "...
با قدمهای سست به سمت ویولنش رفت و با بدست گرفتنش همراه آرشه مشغول نواختن شد ...
بهرحال ... کی میدونه؟ شاید تهیونگم به اون فکرمیکرد؟ یا شما ... شاید الان همزمان دارید بهم فکرمیکنید!
****
۲.۲k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.