♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍7
بدون توجه به سوالای جیمین کت مشکی رنگ مدرسه اش رو پوشید و از خونه خارج شد
+از همون اولشم دنبال ثروت بابام بود...مرتیکـه ی عوضی
کنار جاده ایستاد و برای تاکسی گرفتن دستشو بالا اورد...ناگهان موتوری که به نظر میرسید برای پست چی هاست روبه روش توقف کرد
_سوارشو...نمیزارم تنهایی بری
لبخند گرمی زد و کلاه کاسکت رو از دست جیمین گرفت
بعد از مطمئن شدن کمر جیمینو گرفت و گفت
+میتونی راه بیفتی
_اوکی محکم بچسب
"" "" "" "" "" "" "" "" """""""""""""""""""""""
شعله رو به زیر سیگار کاکائویی طعمش گرفت و پک عمیقی بهش زد و دودش رو تو صورت قرمز شده ی دختر رو به روش ازاد کرد...با نیشخند غلیظی گفت
_چرا انقدر عصبی؟دنیا که به اخر نرسیده
خون جلو چشماش رو گرفته بود و با داد کلمات رو به زبون میاورد...نمیتونست خاطراتی که با خانوادش ساخته بود رو به دست یه روانی بسپره
+داری ثروت بابامو بالا میکشی بعد انتظار داری ...اروم باشم
هیستریک مانند خندید و با انگشت اشارش ضربه ی ارومی به پیشانی دختر زد
_پدرت همه اموالشو به من واگذار کرده
+داری دروغ میگی...حتما تو مجبورش کردی
_من چرا باید مجبورش کنم...هرز*ه بودنت باعث شد بهت اعتماد نکنه
+خفهههه شووو...من هرز*ه نیستممم
_از خونم گمشو ب.ی.ر.و.ن...فهمیدیییی؟
دادی که زد لرز به تن تمام اهالی خونه انداخت به جز یونا
اون میدونست پدرش هرگز به یه حروم*زاده اعتماد نمیکنه
قطعا این یه ربطی به مرگ مادر پدرش داشت
توی چشمای بی رحم و سرد عموش خیره شد و محکم حرفشو به صورت خشمگین عموش زد
+تو اونارو کشتی...ثابت میکنم...قسم میخورم
میتونست ترس رو تو چشمهاش ببینه با پوزخند کلمه ای به زبون اورد
_نمیتونی...
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍7
بدون توجه به سوالای جیمین کت مشکی رنگ مدرسه اش رو پوشید و از خونه خارج شد
+از همون اولشم دنبال ثروت بابام بود...مرتیکـه ی عوضی
کنار جاده ایستاد و برای تاکسی گرفتن دستشو بالا اورد...ناگهان موتوری که به نظر میرسید برای پست چی هاست روبه روش توقف کرد
_سوارشو...نمیزارم تنهایی بری
لبخند گرمی زد و کلاه کاسکت رو از دست جیمین گرفت
بعد از مطمئن شدن کمر جیمینو گرفت و گفت
+میتونی راه بیفتی
_اوکی محکم بچسب
"" "" "" "" "" "" "" "" """""""""""""""""""""""
شعله رو به زیر سیگار کاکائویی طعمش گرفت و پک عمیقی بهش زد و دودش رو تو صورت قرمز شده ی دختر رو به روش ازاد کرد...با نیشخند غلیظی گفت
_چرا انقدر عصبی؟دنیا که به اخر نرسیده
خون جلو چشماش رو گرفته بود و با داد کلمات رو به زبون میاورد...نمیتونست خاطراتی که با خانوادش ساخته بود رو به دست یه روانی بسپره
+داری ثروت بابامو بالا میکشی بعد انتظار داری ...اروم باشم
هیستریک مانند خندید و با انگشت اشارش ضربه ی ارومی به پیشانی دختر زد
_پدرت همه اموالشو به من واگذار کرده
+داری دروغ میگی...حتما تو مجبورش کردی
_من چرا باید مجبورش کنم...هرز*ه بودنت باعث شد بهت اعتماد نکنه
+خفهههه شووو...من هرز*ه نیستممم
_از خونم گمشو ب.ی.ر.و.ن...فهمیدیییی؟
دادی که زد لرز به تن تمام اهالی خونه انداخت به جز یونا
اون میدونست پدرش هرگز به یه حروم*زاده اعتماد نمیکنه
قطعا این یه ربطی به مرگ مادر پدرش داشت
توی چشمای بی رحم و سرد عموش خیره شد و محکم حرفشو به صورت خشمگین عموش زد
+تو اونارو کشتی...ثابت میکنم...قسم میخورم
میتونست ترس رو تو چشمهاش ببینه با پوزخند کلمه ای به زبون اورد
_نمیتونی...
۸.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.