پارت پنجاه و هفتم where are you کجایی به روایت زیحا:
"الی اولین بار منو دیدی چه فکری کردی؟"
"ها؟"
"شاید با خودت بگی من از اون زن های مغرور و پولدارم که هیچی براشون مهم نیست،چون یه شریک پولدار دارند و هر چی میخوان بدست میارن"
الی به خودش فحش داد که اینطور فکر کرده بود.
" اما اینطور نیست. من اینجوری نبودم...اصلا اینجوری نبودم. "
الی حس کرد رزالین کسی را میخواهد تا به حرف هایش گوش کند،پس حرفی نزد.
"قبل از اینکه با جیمین زندگی کنم یه زندگی کاملا متفاوت داشتم."
صدای رزالین ارام بود.
"اما وقتی به زندگی جیمین وارد شدم،زندگی خودم هم مثل اون شد."
"چه زندگی داشتی؟"
"میرقصیدم...با دوستام."
با کلمه دوست دوباره لبخند زد،انگار خاطراتی را با خود مرور میکرد.
"من شاد بودم.از زندگی که داشتم راضی بودم."
"الان دوستات کجان؟"
به دریا نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم...رفتن امریکا و بعد از اون پرواز دیگه جواب تلفن هام رو ندادن."
"خب...خب تو میتونستی بری دنبالشون.یا پیداشون کنی."
"از جیهوپ نشونی شون رو پرسیدم.اون گفت بعد از یک ماه که از امریکا برگشت اونا اونجا موندن و الان نمیدونه کجان."
الی سعی میکرد جلوی خودش را بگیرد و با حرف زدنش مزاحم او نشود.
"پشیمونی رزی؟"
الی موهایش را که باد در دهانش فرستاده بود،در اورد.
"از اینکه اون روز نرفتی؟"
"الی بعضی وقتا تصور میکنم اگه اون روز با اونا میرفتم چه زندگی داشتم.خوشحال بودم یا نه."
رزالین جدی شده بود.انگار حرف هایی که سال ها نگفته بود را الان میگوید.
"من نمیخواستم دیده بشم...نمیخواستم مشهور بشم به خاطر همین نتونستم با دوستام برم.از طرفی عاشق جیمین شدم."
این بار اشک رزی ار سر خنده نبود.
"تو نعمت بزرگی داری الی...باید خیلی قدرشو بدونی."
"چی؟"
"تو ازادی.بزرگترین سرمایه زندگیت."
دست الی را روی دستش حس کرد.
"مجبور نیستی خودت رو شبیه بقیه زن های سلبریتی کنی تا حس نکنی از اونا پایین تری."
" جیمین دوست داره،رز."
"منم عاشق جیمینم اما نه عاشق این زندگی که با اون دارم.من برای در کنار اون بودن خیلی چیزامو دادم تا جیمینو داشته باشم.اما ندارمش.من فکر میکردم ما کنار هم زندگی میکنیم،من هم میتونم برقصم و هم اونو داشته باشم.اما یا باید میرقصیدم یا کنار جیمین می بودم."
"اما شما ازدواج کردین..."
رزالین تک خنده زد و گفت:
" جیمین همه جا میگه ما زن و شوهریم اما ما ازدواجمون رو قانونی نکردیم.فقط اعلام کرده تا بتونه یک روز بیشتر باهم باشیم."
"پس کاش اعلام نمی کرد."
"اونجوری خیلی بدتر بود الی.یک سال شده بود که به جز شب ها وقتی از سرکار میومد خونه،نمیتونستم جای دیگه ای کنارش دیده بشم.الان حداقل میتونم. "
"اما چیزی که من تو این چند روز دیدم اینطور نیست.جیمین خیلی حواسش به توئه."
"ای کاش همیشه اینجوری بود...اما نیست. "
رزالین اب دهانش را به سختی قورت داد.
"جیمین تو سالگرد ازدواجمون میخواد بره... "
"ها؟"
"شاید با خودت بگی من از اون زن های مغرور و پولدارم که هیچی براشون مهم نیست،چون یه شریک پولدار دارند و هر چی میخوان بدست میارن"
الی به خودش فحش داد که اینطور فکر کرده بود.
" اما اینطور نیست. من اینجوری نبودم...اصلا اینجوری نبودم. "
الی حس کرد رزالین کسی را میخواهد تا به حرف هایش گوش کند،پس حرفی نزد.
"قبل از اینکه با جیمین زندگی کنم یه زندگی کاملا متفاوت داشتم."
صدای رزالین ارام بود.
"اما وقتی به زندگی جیمین وارد شدم،زندگی خودم هم مثل اون شد."
"چه زندگی داشتی؟"
"میرقصیدم...با دوستام."
با کلمه دوست دوباره لبخند زد،انگار خاطراتی را با خود مرور میکرد.
"من شاد بودم.از زندگی که داشتم راضی بودم."
"الان دوستات کجان؟"
به دریا نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم...رفتن امریکا و بعد از اون پرواز دیگه جواب تلفن هام رو ندادن."
"خب...خب تو میتونستی بری دنبالشون.یا پیداشون کنی."
"از جیهوپ نشونی شون رو پرسیدم.اون گفت بعد از یک ماه که از امریکا برگشت اونا اونجا موندن و الان نمیدونه کجان."
الی سعی میکرد جلوی خودش را بگیرد و با حرف زدنش مزاحم او نشود.
"پشیمونی رزی؟"
الی موهایش را که باد در دهانش فرستاده بود،در اورد.
"از اینکه اون روز نرفتی؟"
"الی بعضی وقتا تصور میکنم اگه اون روز با اونا میرفتم چه زندگی داشتم.خوشحال بودم یا نه."
رزالین جدی شده بود.انگار حرف هایی که سال ها نگفته بود را الان میگوید.
"من نمیخواستم دیده بشم...نمیخواستم مشهور بشم به خاطر همین نتونستم با دوستام برم.از طرفی عاشق جیمین شدم."
این بار اشک رزی ار سر خنده نبود.
"تو نعمت بزرگی داری الی...باید خیلی قدرشو بدونی."
"چی؟"
"تو ازادی.بزرگترین سرمایه زندگیت."
دست الی را روی دستش حس کرد.
"مجبور نیستی خودت رو شبیه بقیه زن های سلبریتی کنی تا حس نکنی از اونا پایین تری."
" جیمین دوست داره،رز."
"منم عاشق جیمینم اما نه عاشق این زندگی که با اون دارم.من برای در کنار اون بودن خیلی چیزامو دادم تا جیمینو داشته باشم.اما ندارمش.من فکر میکردم ما کنار هم زندگی میکنیم،من هم میتونم برقصم و هم اونو داشته باشم.اما یا باید میرقصیدم یا کنار جیمین می بودم."
"اما شما ازدواج کردین..."
رزالین تک خنده زد و گفت:
" جیمین همه جا میگه ما زن و شوهریم اما ما ازدواجمون رو قانونی نکردیم.فقط اعلام کرده تا بتونه یک روز بیشتر باهم باشیم."
"پس کاش اعلام نمی کرد."
"اونجوری خیلی بدتر بود الی.یک سال شده بود که به جز شب ها وقتی از سرکار میومد خونه،نمیتونستم جای دیگه ای کنارش دیده بشم.الان حداقل میتونم. "
"اما چیزی که من تو این چند روز دیدم اینطور نیست.جیمین خیلی حواسش به توئه."
"ای کاش همیشه اینجوری بود...اما نیست. "
رزالین اب دهانش را به سختی قورت داد.
"جیمین تو سالگرد ازدواجمون میخواد بره... "
۴.۷k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.