فیک پروانه خونین p14 پارت اخر
دویدم به صمت تهیونگ داشت از چشام
خون میبارید
(باید بگم که بچه ها نصف کسای که اون جا بودن سوختن و هنوز عمارت آتیش داش ولی خیلی کم شد)
ا.ت:تهیونگ
ا.ت:تهیونگ(گریه)
کوک:خیلی همه چی بد بود بادیگاردم رو دیدم که به صمت ا.ت اصلحه گرفته بود
که یه گلوله توی سرش خالی کردم
(اون بادیگاردسوهو بود که از ا.ت ته و کینه گرفته بود)
ته:ا.ت(ضعیف)
ا.ت:بله
که دیدم ته به لبام یه بوسه زد
داشت از لبام خون چکه میکرد
ته:(در حال نوازش ا.ت از موی سرش)
میدونی تو چقدر خشگلی،
تو مثل یک پروانه خونین جذابی (اروم)
ا.ت:تهیونگ
ته:کوک رو صدا کن
ا.ت:جونگ کوک،جونگ کوک بیا
کوک:بدو بدو اومدم صمتشون
ته:کوک خودت هم میدونی من مافیا کدوم باندم
من توی میزم یه برگه دارم که ثابت میکنه منو تو برادریم
این همون گردن بند خانوادگی ماس نه
(کوک رو مهکم گرفت و بغل کرد)
ا.ت:بعد از مرگ من همه چیز معلوم میشه
ا.ت:نه نگو میمیری
ته:ا.ت ازت یه خواهش دارم
من باند رو به تو میدم و سعی کن بزرگ ترش کنی،و با کوک ازدواج کنی
ا.ت:تهیونگ دوست دارم نمیخوام بمیری
نه نه نمیر
ا.ت:نه (جیغ)
ا.ت:نمیرر نه (جیغ)
کوک:به ا.ت ارام بخش بزنید (رو به بادیگاردا تیهونگ)
ا.ت:ولم کنید (گریه)
ا.ت:ترو خدا ولم کن سوجو (گریه)
......پنج سال بعد.....
ا.ت:امروز روز مرگت بود تهیونگ یادت میاد،،،بیا این هم شراب مورد علاقت (اشک ریختن)
خوب ۴ساعته که پیشتم باید برم
راستی تهیونگ بچمون ۵سالش شده
پسرمون ارن خیلی داره شبیهت میشه
ویو ا.ت
داشتم قدم میزدم که بارون اومد
شروع کردم به گریه کردن
که چتری اومد بالا سرم
ا.ت:کوک انقدر یهویی نیا
کوک:،،،رفتی که با ته حرف بزنی
ا.ت:اوهم
رسیدیم خونه که دیدم روزی داشت برای
اجوما ارایش میکنه
ا.ت:ااااااا امروز اجوما عروس شده
روزی:ماماااانننن
ارن:مامان روزی روزی رو باتناب ببند
روزی:ارنو میزنه،بد
ارن:لوس
ا.ت:باشه بابا امروز قراره من غذا درست کنم ها
شب همون روز
ا.ت :کوک
کوک:هوم
ا.ت:این لباس خابه جدیدمه که سفارش دادم چطوره
کوک:چقدر خشکل بیا ببینم
ا.ت:اومدم،،
کوک:ا.ت رو تو بغلش میزاره
ویو ا.ت
فکر نمیکردم اخر من زندگیم شیرین
تموم بشه خیلی خوش حال بودم
و با ارامش توی بغل کوک خوابم برد
ولی نه کوک نزاشت💔
کوک:ا.ت دارم داغ میشم ترو خدا
و با کلی حرف رازی شدم
بد جور رفتم توی حس وخیلی
حس خوبی بود
ولی یهو در باز شد
روزی:مامان چرا داره ازت خون میاد
بابا چرا مامانو داری میخوری
ا.ت:نه نه من زخمی شدم پدرت
داره زخمم رو میبنده
ارن:روزی بیا بریم
که یه لبخند سگی به من و کوک زد
باورم نمیشه فهمید 🤯
____✨ پایان ✨____
بچه ها یه نکته نویسی کنم تا بهتر همه چیو بفهمین و درک کنید
خون میبارید
(باید بگم که بچه ها نصف کسای که اون جا بودن سوختن و هنوز عمارت آتیش داش ولی خیلی کم شد)
ا.ت:تهیونگ
ا.ت:تهیونگ(گریه)
کوک:خیلی همه چی بد بود بادیگاردم رو دیدم که به صمت ا.ت اصلحه گرفته بود
که یه گلوله توی سرش خالی کردم
(اون بادیگاردسوهو بود که از ا.ت ته و کینه گرفته بود)
ته:ا.ت(ضعیف)
ا.ت:بله
که دیدم ته به لبام یه بوسه زد
داشت از لبام خون چکه میکرد
ته:(در حال نوازش ا.ت از موی سرش)
میدونی تو چقدر خشگلی،
تو مثل یک پروانه خونین جذابی (اروم)
ا.ت:تهیونگ
ته:کوک رو صدا کن
ا.ت:جونگ کوک،جونگ کوک بیا
کوک:بدو بدو اومدم صمتشون
ته:کوک خودت هم میدونی من مافیا کدوم باندم
من توی میزم یه برگه دارم که ثابت میکنه منو تو برادریم
این همون گردن بند خانوادگی ماس نه
(کوک رو مهکم گرفت و بغل کرد)
ا.ت:بعد از مرگ من همه چیز معلوم میشه
ا.ت:نه نگو میمیری
ته:ا.ت ازت یه خواهش دارم
من باند رو به تو میدم و سعی کن بزرگ ترش کنی،و با کوک ازدواج کنی
ا.ت:تهیونگ دوست دارم نمیخوام بمیری
نه نه نمیر
ا.ت:نه (جیغ)
ا.ت:نمیرر نه (جیغ)
کوک:به ا.ت ارام بخش بزنید (رو به بادیگاردا تیهونگ)
ا.ت:ولم کنید (گریه)
ا.ت:ترو خدا ولم کن سوجو (گریه)
......پنج سال بعد.....
ا.ت:امروز روز مرگت بود تهیونگ یادت میاد،،،بیا این هم شراب مورد علاقت (اشک ریختن)
خوب ۴ساعته که پیشتم باید برم
راستی تهیونگ بچمون ۵سالش شده
پسرمون ارن خیلی داره شبیهت میشه
ویو ا.ت
داشتم قدم میزدم که بارون اومد
شروع کردم به گریه کردن
که چتری اومد بالا سرم
ا.ت:کوک انقدر یهویی نیا
کوک:،،،رفتی که با ته حرف بزنی
ا.ت:اوهم
رسیدیم خونه که دیدم روزی داشت برای
اجوما ارایش میکنه
ا.ت:ااااااا امروز اجوما عروس شده
روزی:ماماااانننن
ارن:مامان روزی روزی رو باتناب ببند
روزی:ارنو میزنه،بد
ارن:لوس
ا.ت:باشه بابا امروز قراره من غذا درست کنم ها
شب همون روز
ا.ت :کوک
کوک:هوم
ا.ت:این لباس خابه جدیدمه که سفارش دادم چطوره
کوک:چقدر خشکل بیا ببینم
ا.ت:اومدم،،
کوک:ا.ت رو تو بغلش میزاره
ویو ا.ت
فکر نمیکردم اخر من زندگیم شیرین
تموم بشه خیلی خوش حال بودم
و با ارامش توی بغل کوک خوابم برد
ولی نه کوک نزاشت💔
کوک:ا.ت دارم داغ میشم ترو خدا
و با کلی حرف رازی شدم
بد جور رفتم توی حس وخیلی
حس خوبی بود
ولی یهو در باز شد
روزی:مامان چرا داره ازت خون میاد
بابا چرا مامانو داری میخوری
ا.ت:نه نه من زخمی شدم پدرت
داره زخمم رو میبنده
ارن:روزی بیا بریم
که یه لبخند سگی به من و کوک زد
باورم نمیشه فهمید 🤯
____✨ پایان ✨____
بچه ها یه نکته نویسی کنم تا بهتر همه چیو بفهمین و درک کنید
۵.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.