you for me
پارت ۳
هیونجین با خنده ای تمسخر امیز گفت
هیونجین: اخی خواب بودی ببخشید بیدارت کردم.
کل کلاس شروع به خندیدن کرد. از جایش بلند شد و به بیرون کلاس رفت. به سمت دسشویی رفت و و قتی رسید ، به خودش در اینه نگاه کرد. اشک هایش دوباره جاری شد. نمی دانست چیکار کند... دلش،میخواست از مدرسه بیرون برود و به جایی برود که هیچکس نباشد.. دلش میخواست همان موقع محو شود اما نمیتوانست...
بعد از چند دقیقه به کلاس برگشت و روی صندلی خودش نشست. بچه ها هنوز مسخره اش میکردن ولی اون سعی میکرد توجهی نکند. سپس ، استاد وارد کلاس شد و درس را شرع کرد.
۳ ساعت بعد
هنوز دو ساعت مانده بود. فکر میکردن با امدن به این دبیرستان، اوضاع بهتر خواهد شد اما هیچ فرقی نکرد و بدتر شد. زنگ خورد و کلاس تموم شد و فقط یک کلاس دیگه مانده بود.
وقتی استاد بیرون رفت ، هیونجین دوباره بالای سر اون رفت و با طعنه گفت
هیونجین: آا چقدر تو احساسی هستی فکر نمیکردم وقتی اذیتت کنم گریه کنی.
دوستاش شروع کردن به خندیدن. فلیکس، خسته شده بود. اصلا فکرش را نمی کرد که همین روز اول انقدر اذیت شود.
اروم و زمزمه وتر گفت
فلیکس: تو که از زندگی من نمیدونی...
هیونجین: چی؟ چی گفتی؟!
جوابی به او نداد.
هیونجین: هوی میگم چی گفتی...
فلیکس: گفتم تو که از زندگی من نمیدونی!
هیونجین پوزخندی زد. با طعنه و تمسخر گفت
هیونجین: اها پس زندگیت پر از بدبختیه؟ انقدر ناله نکن...اگه فکر میکنی با این لوس بازیات ولت میکنم سخت در اشتباهی!
بعد فلیکس رو ول کرد رفت. قلبش با شنیدن حرفاش درد میگرفت..لوس بازی؟... اینکه هر شب نتونی بخاطر گریه کردنات درست بخوابی لوس بازیه؟ اینکه با صدای دعوا پدر و مادرت بیدار بشی لوس بازیه؟ اینکه همیشه تنها باشی و کسیو نداشته باشی لوس بازیه؟
میخواست تمام این حرف هارو بهش بزنه اما حوصله دعوا نداشت...مثل همیشه سکوت کرد و حرف ها و دردهاش رو تو خودش ریخت.
۲ ساعت بعد
بالاخره زنگ خونه خورد. فلیکس، وسایلش رو جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. از مدرسه خارج شد و به سمت خونه حرکت کرد و بعد از ۱۵ دقیقه به خونه رسید.
در زد و مادرش با حالتی عصبانی در را باز کرد ، اما با دیدن او حالتش نرم شد.
امیلی: سلام پسرم..
فلیکس: سلام مامان..
کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد.
امیلی: مدرسه چطور بود؟
فلیکس: خوب بود.
امیلی: بهتر قبلی؟
فلیکس: اره..من خستم میرم بخوابم بعد میام غذا میخورم.
امیلی: باشه هر جور راحتی غذات رو میزارمتویه یخچال.
فلیکس: باشه.
به داخل اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اشک هاش بی وقفه میریختن و نمیتونست اون هارو کنترل کنه. بعد از چند دقیقه تو همون حالت خوابش برد.
هیونجین با خنده ای تمسخر امیز گفت
هیونجین: اخی خواب بودی ببخشید بیدارت کردم.
کل کلاس شروع به خندیدن کرد. از جایش بلند شد و به بیرون کلاس رفت. به سمت دسشویی رفت و و قتی رسید ، به خودش در اینه نگاه کرد. اشک هایش دوباره جاری شد. نمی دانست چیکار کند... دلش،میخواست از مدرسه بیرون برود و به جایی برود که هیچکس نباشد.. دلش میخواست همان موقع محو شود اما نمیتوانست...
بعد از چند دقیقه به کلاس برگشت و روی صندلی خودش نشست. بچه ها هنوز مسخره اش میکردن ولی اون سعی میکرد توجهی نکند. سپس ، استاد وارد کلاس شد و درس را شرع کرد.
۳ ساعت بعد
هنوز دو ساعت مانده بود. فکر میکردن با امدن به این دبیرستان، اوضاع بهتر خواهد شد اما هیچ فرقی نکرد و بدتر شد. زنگ خورد و کلاس تموم شد و فقط یک کلاس دیگه مانده بود.
وقتی استاد بیرون رفت ، هیونجین دوباره بالای سر اون رفت و با طعنه گفت
هیونجین: آا چقدر تو احساسی هستی فکر نمیکردم وقتی اذیتت کنم گریه کنی.
دوستاش شروع کردن به خندیدن. فلیکس، خسته شده بود. اصلا فکرش را نمی کرد که همین روز اول انقدر اذیت شود.
اروم و زمزمه وتر گفت
فلیکس: تو که از زندگی من نمیدونی...
هیونجین: چی؟ چی گفتی؟!
جوابی به او نداد.
هیونجین: هوی میگم چی گفتی...
فلیکس: گفتم تو که از زندگی من نمیدونی!
هیونجین پوزخندی زد. با طعنه و تمسخر گفت
هیونجین: اها پس زندگیت پر از بدبختیه؟ انقدر ناله نکن...اگه فکر میکنی با این لوس بازیات ولت میکنم سخت در اشتباهی!
بعد فلیکس رو ول کرد رفت. قلبش با شنیدن حرفاش درد میگرفت..لوس بازی؟... اینکه هر شب نتونی بخاطر گریه کردنات درست بخوابی لوس بازیه؟ اینکه با صدای دعوا پدر و مادرت بیدار بشی لوس بازیه؟ اینکه همیشه تنها باشی و کسیو نداشته باشی لوس بازیه؟
میخواست تمام این حرف هارو بهش بزنه اما حوصله دعوا نداشت...مثل همیشه سکوت کرد و حرف ها و دردهاش رو تو خودش ریخت.
۲ ساعت بعد
بالاخره زنگ خونه خورد. فلیکس، وسایلش رو جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. از مدرسه خارج شد و به سمت خونه حرکت کرد و بعد از ۱۵ دقیقه به خونه رسید.
در زد و مادرش با حالتی عصبانی در را باز کرد ، اما با دیدن او حالتش نرم شد.
امیلی: سلام پسرم..
فلیکس: سلام مامان..
کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد.
امیلی: مدرسه چطور بود؟
فلیکس: خوب بود.
امیلی: بهتر قبلی؟
فلیکس: اره..من خستم میرم بخوابم بعد میام غذا میخورم.
امیلی: باشه هر جور راحتی غذات رو میزارمتویه یخچال.
فلیکس: باشه.
به داخل اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. اشک هاش بی وقفه میریختن و نمیتونست اون هارو کنترل کنه. بعد از چند دقیقه تو همون حالت خوابش برد.
۵.۸k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.