pawn/ پارت ۱۶۱
ا/ت نگاهی به تهیونگ انداخت....
اون سکوت کرده بود و به آتیش نگاه میکرد...
ا/ت روشو برگردوند که بره داخل خونه...
تهیونگ بغضشو قورت داد...
به سمت ا/ت برگشت... صداش زد...
تهیونگ: وایسا!...
ا/ت ایستاد...
تهیونگ آروم به سمتش قدم برداشت...
غم و رگه ای از عصبانیت رو به صورت توأمان داشت...
وقتش بود با ا/ت جدی صحبت کنه...
نزدیکش ایستاد...
نگاهش جدی بود ولی لحن ملایمی رو به کار گرفت...به نیم رخ ا/ت چشم دوخت...
تهیونگ: برگرد نگام کن....
ا/ت گوشش بدهکار نبود...
تهیونگ دوباره حرفشو تکرار کرد:
با توام... گفتم برگرد...
ا/ت نفسشو کلافه بیرون داد... برگشت و به تهیونگ نگاه کرد....
ا/ت: چیه؟ ازم عصبانی شدی بلاخره؟....
تهیونگ به چشمای ا/ت خیره شده بود...
ا/ت نگاهشو به اطراف میچرخوند تا از نگاه خیره ی تهیونگ در امان باشه... توی تمام عمرش، تحت هر شرایطی، نگاه خیره و نافذ تهیونگ از پا درش میاورد... قدرت صحبت کردن در برابرشو از دست میداد...
بعد از مکث کوتاه هردوتاشون، تهیونگ بهش جواب داد...
تهیونگ: عصبانی بشم؟...
هر کی ندونه... تو که خوب میدونی چقد عصبانیت من میتونه ترسناک باشه... و اینکه خوب میدونی من از تو لجبازترم... و قطعا باخبری از اینکه چرا نه ازت عصبانی میشم نه باهات لج میکنم!...
ا/ت با توجه به این ذهنیت که بهترین دفاع، حملس!... سعی کرد شاکیانه صحبت کنه تا بازم تهیونگ رو شکست بده...
سری تکون داد و تمسخر آمیز پوزخند زد...
ا/ت: لابد میخوای بگی چون بهم علاقه داری!... من ۵ سال شب و روز منتظرت بودم که یه بار ازم خبر بگیری تا با جون و دلم پیشت برگردم... ولی انقد منتظرت موندم که دیگه علاقت برام اهمیت نداره... ازت دلسرد شدم
تهیونگ: داری دروغ میگی!... تمام عزمتو جزم کردی که انتقام دل رنجیدتو ازم بگیری... ولی اینطوری آروم نمیشی!... بی فایدس!
ا/ت: چرا؟ برای چی میگی آروم نمیشم؟ اتفاقا دیدن عصبانیتت، حرص خوردنت، بخصوص وقتایی که کاری ازت برنمیاد برام خیلی لذت بخشه!
تهیونگ: ولی همه ی اون لذت فقط چند دقیقس!... تو حتی نمیتونی ازم متنفر باشی تا لذت اون انتقام بهت بچسبه!... خودتم بخاطر من ناراحت میشی!... چون دوسم داری...
چونه ی ا/ت رو گرفت و آروم سمت خودش برگردوند تا نگاه بیقرارشو روی خودش ثابت کنه...
تهیونگ: من در برابرت دستامو بالا گرفتم... نه برای اینکه نشون بدم تسلیم شدم....
در واقع دارم بهت اجازه میدم هرکار دلت میخواد بکنی تا ببینم میخوای تا کجا پیش بری...
ا/ت!... عزیزم... اینو بدون!... منو تو با دخترمون یه خانواده ایم... اگر من ببازم... تو نمیبری! هرگز!....
ا/ت دست تهیونگو از زیر چونش کنار زد...
اخم کرد...
ا/ت: دلم شکسته!...
اگر چن روز اون زندگی منو میدیدی... میفهمیدی حسمو!....
اون سکوت کرده بود و به آتیش نگاه میکرد...
ا/ت روشو برگردوند که بره داخل خونه...
تهیونگ بغضشو قورت داد...
به سمت ا/ت برگشت... صداش زد...
تهیونگ: وایسا!...
ا/ت ایستاد...
تهیونگ آروم به سمتش قدم برداشت...
غم و رگه ای از عصبانیت رو به صورت توأمان داشت...
وقتش بود با ا/ت جدی صحبت کنه...
نزدیکش ایستاد...
نگاهش جدی بود ولی لحن ملایمی رو به کار گرفت...به نیم رخ ا/ت چشم دوخت...
تهیونگ: برگرد نگام کن....
ا/ت گوشش بدهکار نبود...
تهیونگ دوباره حرفشو تکرار کرد:
با توام... گفتم برگرد...
ا/ت نفسشو کلافه بیرون داد... برگشت و به تهیونگ نگاه کرد....
ا/ت: چیه؟ ازم عصبانی شدی بلاخره؟....
تهیونگ به چشمای ا/ت خیره شده بود...
ا/ت نگاهشو به اطراف میچرخوند تا از نگاه خیره ی تهیونگ در امان باشه... توی تمام عمرش، تحت هر شرایطی، نگاه خیره و نافذ تهیونگ از پا درش میاورد... قدرت صحبت کردن در برابرشو از دست میداد...
بعد از مکث کوتاه هردوتاشون، تهیونگ بهش جواب داد...
تهیونگ: عصبانی بشم؟...
هر کی ندونه... تو که خوب میدونی چقد عصبانیت من میتونه ترسناک باشه... و اینکه خوب میدونی من از تو لجبازترم... و قطعا باخبری از اینکه چرا نه ازت عصبانی میشم نه باهات لج میکنم!...
ا/ت با توجه به این ذهنیت که بهترین دفاع، حملس!... سعی کرد شاکیانه صحبت کنه تا بازم تهیونگ رو شکست بده...
سری تکون داد و تمسخر آمیز پوزخند زد...
ا/ت: لابد میخوای بگی چون بهم علاقه داری!... من ۵ سال شب و روز منتظرت بودم که یه بار ازم خبر بگیری تا با جون و دلم پیشت برگردم... ولی انقد منتظرت موندم که دیگه علاقت برام اهمیت نداره... ازت دلسرد شدم
تهیونگ: داری دروغ میگی!... تمام عزمتو جزم کردی که انتقام دل رنجیدتو ازم بگیری... ولی اینطوری آروم نمیشی!... بی فایدس!
ا/ت: چرا؟ برای چی میگی آروم نمیشم؟ اتفاقا دیدن عصبانیتت، حرص خوردنت، بخصوص وقتایی که کاری ازت برنمیاد برام خیلی لذت بخشه!
تهیونگ: ولی همه ی اون لذت فقط چند دقیقس!... تو حتی نمیتونی ازم متنفر باشی تا لذت اون انتقام بهت بچسبه!... خودتم بخاطر من ناراحت میشی!... چون دوسم داری...
چونه ی ا/ت رو گرفت و آروم سمت خودش برگردوند تا نگاه بیقرارشو روی خودش ثابت کنه...
تهیونگ: من در برابرت دستامو بالا گرفتم... نه برای اینکه نشون بدم تسلیم شدم....
در واقع دارم بهت اجازه میدم هرکار دلت میخواد بکنی تا ببینم میخوای تا کجا پیش بری...
ا/ت!... عزیزم... اینو بدون!... منو تو با دخترمون یه خانواده ایم... اگر من ببازم... تو نمیبری! هرگز!....
ا/ت دست تهیونگو از زیر چونش کنار زد...
اخم کرد...
ا/ت: دلم شکسته!...
اگر چن روز اون زندگی منو میدیدی... میفهمیدی حسمو!....
۲۱.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.