گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت30
«°از زبان چویا•»
با شنیدن ـه صدای کسی که ارزوی یه بار دیدنشو داشتم ولی الان بیشتراز هرکسی از دستش شاکی بودم، سرمو بالا اوردم.
با دیدنش، اشک تو چشمام حلقه زد ولی اخم ـه غلیظی کردم.
دازای! همون عوضی ای که ازش متنفرم، متنفرم، از خودم متنفرم که هنوز دوسش دارم.
سمتم اومد که با داد ـو مخلوطی از صدای گریه گفتم: نزدیک ـه من نیااا!!!
سرجاش وایساد که اشکام سرازیر شدن، دستامو بالا اوردم ـو رو چشمام گذاشتم ـو با داد گفتم: همش تقصیر ـه تو بود، تقصیر ـه تو بود که الان همه چی نابود شدهه!
ازت متنفرم عوضیییی!
یدفعه منو سمت ـه خودش کشید ـو دستاشو دورم حلقه کرد ـو یدونه از دستاشو رو سرم گذاشت ـو کمی به سینه ـش فشرد ـو به ارومی گفت: متاسفم.
کمی چشمامو ریز کردم ـو دستمو رو سینه ـش گذاشتم ـو به عقب هلش دادم.
سرمو پایین انداختم ـو نیشخند ـه تلخی زدم، با بغض گفتم: بنظرت الان معذرت خواهی ـت چیزیو عوض میکنه؟
دستاشو مشت کرد ـو با شرمندگی گفت: معذرت خواهی چیزیو عوض نمیکنه، ولی درعوض شاید بتونه شرمندگی ـه فردو ثابت کنه.
من بابت همه چیزی متاسفم، پدرت، زخم روی پهلوت، بخاطر همه چی.
اروم دستشو گرفتم ـو سمت ـه پهلوم، جایی که بهم چاقو زد بردم ـو گفتم: زخمی که به اینجا زدی خوب شد..
دستشو از رو پهلوم برداشتم ـو روی سینه ـم، دقیقا روی قلبم گذاشتم ـو سرمو بالا اوردم، لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: ولی زخمی که به اینجا زدی، نه!
با تعجب نگام کرد که دستشو ول کردم ـو پشت بهش برگشتم ـو گفتم: همه چیو ازم گرفتی، حتی.. ارزوهامو!
و بدون ـه اینکه منتظر ـه حرفی ازش باشم، به جلو؛ بدون ـه اینکه اصلا بدونم میخوام به کدوم خرابه ای برم، قدم برداشتم.
چرا؟
این حق من نبود! نباید اینطوری میشد، بعداز مدت ها چشم به انتظار وایسادن الان باید برم؟
نمیخوام.. نمیخوام اینطوری تموم شه!
با صدای نسبتا بلندی گفت: چرا... چرا بعداز مدت ها دیدمت ـو تو داری میری؟
این انصاف نیست چویاا! خواهش میکنم نرو. دیگه نمیتونم دوری ـتو تحمل کنم!
بدون ـه اینکه سمتش برگردم، به ارومی گفتم: چرا باید اینطوری تموم بشه!
شاید کار ـه سرنوشته، ولی.. خوشحالم که تونستم حداقل قبل از رفتنم ببینمت.
نمیخواستم همچین خداحافظی ای داشته باشیم ولی، بازم دیدمت.
سرمو سمتش برگردوندم ـو با لبخند گفتم: امیدوارم همیشه خوشحال باشی!
اینو گفتم ـو بدون ـه اینکه منتظر باشم با حرفاش منصرف ـم کنه سریع از اونجا دور شدم.
صداهاش که داشت صدام میزد ـو گریه میکرد برام دردناک بود ولی نمیتونستم بمونم.
دلم میخواد پدرو ببینم.. ولی... ولی با تمام کارایی که کردم هیچوقت نمیتونم ببینمتون!
برای لحظه ای همجا تاریک شد ـو یهو یه جای سرسبز، همونجایی که دوست داشتم ظاهر شد ـو..
دو نفر بغلم کردن که از عطرشون متوجه شدم کی ـن!
_ولی تو هرجا بری ما باهاتیم!
مامان! بابا!
لبخندی زدم ـو دستمو رو دستاشون گذاشتم ـو چشمامو بستم.
«از زبان راوی»
پس از چند روز، دازای، برای دیدن ـه چویا به پلیدی رفت، هرچند که چیزی جز سنگ، که روش اسمه ناکاهارا نوشته شده بود، بیش نبود.
دازای بعداز خبر ـه مرگ ـه چویا بهم ریخت ـو برای اینکه هرازگاهی با او حرف بزند، به قبر ـه اون سر می زد.
سرزمین ـه پلیدی، به همراه ـه همه ی کسانی که درونش حضور داشتند نابود شد ـو وارث ـه الهه همراه ـه چویا از بین رفت.
سرزمین ـه پلیدی، تبدیل به یک سرزمین ـه زیبا ـو دیدنی شد که جای محل ـه توریستی میشد.
و هنوز کسی نفهمیده است که چرا، چویا مرده است.
بدلیل، استفاده ی زیاد از قدرتش، اگر پدر ـه چویا به او اخطار نمیداد چویا نمیتوانست برای بار اخر او را ببیند.
و همه چیز به فراموشی سپرده شد...!
«پایان»
تک پارتی از گل رز(پست ـه بعد)
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت30
«°از زبان چویا•»
با شنیدن ـه صدای کسی که ارزوی یه بار دیدنشو داشتم ولی الان بیشتراز هرکسی از دستش شاکی بودم، سرمو بالا اوردم.
با دیدنش، اشک تو چشمام حلقه زد ولی اخم ـه غلیظی کردم.
دازای! همون عوضی ای که ازش متنفرم، متنفرم، از خودم متنفرم که هنوز دوسش دارم.
سمتم اومد که با داد ـو مخلوطی از صدای گریه گفتم: نزدیک ـه من نیااا!!!
سرجاش وایساد که اشکام سرازیر شدن، دستامو بالا اوردم ـو رو چشمام گذاشتم ـو با داد گفتم: همش تقصیر ـه تو بود، تقصیر ـه تو بود که الان همه چی نابود شدهه!
ازت متنفرم عوضیییی!
یدفعه منو سمت ـه خودش کشید ـو دستاشو دورم حلقه کرد ـو یدونه از دستاشو رو سرم گذاشت ـو کمی به سینه ـش فشرد ـو به ارومی گفت: متاسفم.
کمی چشمامو ریز کردم ـو دستمو رو سینه ـش گذاشتم ـو به عقب هلش دادم.
سرمو پایین انداختم ـو نیشخند ـه تلخی زدم، با بغض گفتم: بنظرت الان معذرت خواهی ـت چیزیو عوض میکنه؟
دستاشو مشت کرد ـو با شرمندگی گفت: معذرت خواهی چیزیو عوض نمیکنه، ولی درعوض شاید بتونه شرمندگی ـه فردو ثابت کنه.
من بابت همه چیزی متاسفم، پدرت، زخم روی پهلوت، بخاطر همه چی.
اروم دستشو گرفتم ـو سمت ـه پهلوم، جایی که بهم چاقو زد بردم ـو گفتم: زخمی که به اینجا زدی خوب شد..
دستشو از رو پهلوم برداشتم ـو روی سینه ـم، دقیقا روی قلبم گذاشتم ـو سرمو بالا اوردم، لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: ولی زخمی که به اینجا زدی، نه!
با تعجب نگام کرد که دستشو ول کردم ـو پشت بهش برگشتم ـو گفتم: همه چیو ازم گرفتی، حتی.. ارزوهامو!
و بدون ـه اینکه منتظر ـه حرفی ازش باشم، به جلو؛ بدون ـه اینکه اصلا بدونم میخوام به کدوم خرابه ای برم، قدم برداشتم.
چرا؟
این حق من نبود! نباید اینطوری میشد، بعداز مدت ها چشم به انتظار وایسادن الان باید برم؟
نمیخوام.. نمیخوام اینطوری تموم شه!
با صدای نسبتا بلندی گفت: چرا... چرا بعداز مدت ها دیدمت ـو تو داری میری؟
این انصاف نیست چویاا! خواهش میکنم نرو. دیگه نمیتونم دوری ـتو تحمل کنم!
بدون ـه اینکه سمتش برگردم، به ارومی گفتم: چرا باید اینطوری تموم بشه!
شاید کار ـه سرنوشته، ولی.. خوشحالم که تونستم حداقل قبل از رفتنم ببینمت.
نمیخواستم همچین خداحافظی ای داشته باشیم ولی، بازم دیدمت.
سرمو سمتش برگردوندم ـو با لبخند گفتم: امیدوارم همیشه خوشحال باشی!
اینو گفتم ـو بدون ـه اینکه منتظر باشم با حرفاش منصرف ـم کنه سریع از اونجا دور شدم.
صداهاش که داشت صدام میزد ـو گریه میکرد برام دردناک بود ولی نمیتونستم بمونم.
دلم میخواد پدرو ببینم.. ولی... ولی با تمام کارایی که کردم هیچوقت نمیتونم ببینمتون!
برای لحظه ای همجا تاریک شد ـو یهو یه جای سرسبز، همونجایی که دوست داشتم ظاهر شد ـو..
دو نفر بغلم کردن که از عطرشون متوجه شدم کی ـن!
_ولی تو هرجا بری ما باهاتیم!
مامان! بابا!
لبخندی زدم ـو دستمو رو دستاشون گذاشتم ـو چشمامو بستم.
«از زبان راوی»
پس از چند روز، دازای، برای دیدن ـه چویا به پلیدی رفت، هرچند که چیزی جز سنگ، که روش اسمه ناکاهارا نوشته شده بود، بیش نبود.
دازای بعداز خبر ـه مرگ ـه چویا بهم ریخت ـو برای اینکه هرازگاهی با او حرف بزند، به قبر ـه اون سر می زد.
سرزمین ـه پلیدی، به همراه ـه همه ی کسانی که درونش حضور داشتند نابود شد ـو وارث ـه الهه همراه ـه چویا از بین رفت.
سرزمین ـه پلیدی، تبدیل به یک سرزمین ـه زیبا ـو دیدنی شد که جای محل ـه توریستی میشد.
و هنوز کسی نفهمیده است که چرا، چویا مرده است.
بدلیل، استفاده ی زیاد از قدرتش، اگر پدر ـه چویا به او اخطار نمیداد چویا نمیتوانست برای بار اخر او را ببیند.
و همه چیز به فراموشی سپرده شد...!
«پایان»
تک پارتی از گل رز(پست ـه بعد)
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۱۴.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.