اشک حسرت پارت ۱۶۱
#اشک حسرت #پارت ۱۶۱
سعید :
چند ساعت بود تو اتاقم نشسته بودم وبیرون نمیومدم مادر برای شام صدام زد نرفتم آرنجمو گذاشته بودم رو چشام وکم کم داشت خوابم می برد
- سعید ...
از ترس تکونی خوردم وبا اخم حمید رو نگاه کردم خندید وگفت : چطوری داداش زندان درست کردی واسه خودت پاشو ببینم پاشو یه چیزی بخور
- گشنم نیست حمید بار آخرت باشه اینجوری میای داد می زنی
حمید : خیلی خوب بابا پاستوریزه پاشو مامان نگرانته
مگه حمید ولکن بود بلند شدم وبا هم رفتیم پایین سهیل وپانیذم نشسته بودن داشتن فیلم می دیدن
نشستم رو یکی از مبل ها حمید یه موز گرفت طرفم وگفت : بخور
- حمید میشه دست از سر من برداری
حمید : نچ
بهش اخم کردم مادر برام چای آورد ازش تشکر کردم ومشغول خوردن شدم
سهیل : داداش بنظرت بی مزه نمیشه من حمید با هم عروسی بگیریم
- نه خیلی هم قشنگه
پانیذ : سهیل اعتراض نکن دیگه از قبل تصمیم هامون رو گرفتیم
سهیل : بابا من دلم می خواست تو عروسی داداشم برقصم
حمید به من اشاره کردوگفت : این ترشیده رو هست نگران نباش
با پام زدم تو ساق پاش پانیذ غش کرده بود از خنده مادر با لبخند گفت : انشالا اون روزم می بینیم
با صدای مسیج گوشیم گوشیمو برداشتم ونگاه کردم
هدیه بود
هدیه :سلام داداش
- سلام عزیزم
هدیه : می تونی بری دیدن آسمان ؟
- چیزی شده؟
هدیه : نه تنهاست منم که نتونستم بچه ها رو تنها بزارم
- باشه .یعنی الان برم
هدیه : آره داداش
- میرم
هدیه : بهت نیاز داره سعید این چند سال رو براش جبران کن
- حتما ..فعلا هدیه جان
هدیه : خداحافظ
بلند شدم حمید متعجب گفت : کجا ؟
- فضولی ؟
حمید : خیلی
بهش لبخند زدم انگار فهمیدنگاهم به پانیذ افتاد که داشت کنجکاو نگاهم می کرد نکنه این پانیذ هنوز به من حسی داره ؟ !!!!
سعید :
چند ساعت بود تو اتاقم نشسته بودم وبیرون نمیومدم مادر برای شام صدام زد نرفتم آرنجمو گذاشته بودم رو چشام وکم کم داشت خوابم می برد
- سعید ...
از ترس تکونی خوردم وبا اخم حمید رو نگاه کردم خندید وگفت : چطوری داداش زندان درست کردی واسه خودت پاشو ببینم پاشو یه چیزی بخور
- گشنم نیست حمید بار آخرت باشه اینجوری میای داد می زنی
حمید : خیلی خوب بابا پاستوریزه پاشو مامان نگرانته
مگه حمید ولکن بود بلند شدم وبا هم رفتیم پایین سهیل وپانیذم نشسته بودن داشتن فیلم می دیدن
نشستم رو یکی از مبل ها حمید یه موز گرفت طرفم وگفت : بخور
- حمید میشه دست از سر من برداری
حمید : نچ
بهش اخم کردم مادر برام چای آورد ازش تشکر کردم ومشغول خوردن شدم
سهیل : داداش بنظرت بی مزه نمیشه من حمید با هم عروسی بگیریم
- نه خیلی هم قشنگه
پانیذ : سهیل اعتراض نکن دیگه از قبل تصمیم هامون رو گرفتیم
سهیل : بابا من دلم می خواست تو عروسی داداشم برقصم
حمید به من اشاره کردوگفت : این ترشیده رو هست نگران نباش
با پام زدم تو ساق پاش پانیذ غش کرده بود از خنده مادر با لبخند گفت : انشالا اون روزم می بینیم
با صدای مسیج گوشیم گوشیمو برداشتم ونگاه کردم
هدیه بود
هدیه :سلام داداش
- سلام عزیزم
هدیه : می تونی بری دیدن آسمان ؟
- چیزی شده؟
هدیه : نه تنهاست منم که نتونستم بچه ها رو تنها بزارم
- باشه .یعنی الان برم
هدیه : آره داداش
- میرم
هدیه : بهت نیاز داره سعید این چند سال رو براش جبران کن
- حتما ..فعلا هدیه جان
هدیه : خداحافظ
بلند شدم حمید متعجب گفت : کجا ؟
- فضولی ؟
حمید : خیلی
بهش لبخند زدم انگار فهمیدنگاهم به پانیذ افتاد که داشت کنجکاو نگاهم می کرد نکنه این پانیذ هنوز به من حسی داره ؟ !!!!
۱۶.۰k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.