تک پارتی جونگکوک
جونگکوک، در اعماق شب
خیابانهای سئول در سکوت عمیق شب فرو رفته بودند. باران، بیوقفه میبارید و قطرههای سردش بر کاپشن چرم سیاه جونگکوک میریخت. او، تنها بود. همیشه تنها. صدای قدمهایش در خیابانهای خالی میپیچید و در دل تاریکی گم میشد.
چشمانش خسته بود، پر از رازهایی که هیچکس نباید میدانست. دستهایش هنوز بوی باروت میداد، و خون روی انگشتانش خشک شده بود.
"آدمهای مافیا نمیمیرن... اما زندگی هم نمیکنن." این جمله همیشه در ذهنش تکرار میشد.
روزی فکر میکرد میتواند از این دنیا فرار کند. اما حالا؟ فرار بیفایده بود. گذشتهاش مثل زنجیری به پایش بسته شده بود. هربار که چشمانش را میبست، چهرههای کسانی که از دست داده بود، جلوی چشمانش جان میگرفتند.
روی نیمکتی خیس نشست، سیگاری روشن کرد و به آسمان ابری خیره شد. هوای سرد نفسهایش را به بخار تبدیل میکرد، اما قلبش؟ سالها بود که یخ زده بود.
"چرا هنوز زندهام؟" این سوالی بود که هر شب از خودش میپرسید. هیچ جوابی نبود. شاید چون مرگ برای او مثل یک جایزه بود، چیزی که هنوز لیاقتش را نداشت.
صدای باران شدت گرفت. جونگکوک سیگارش را روی زمین انداخت، بلند شد و به سمت سایههای خیابان حرکت کرد. شاید امشب هم، مثل شبهای قبل، کسی در انتظار مرگش بود. اما او دیگر نمیترسید.
چون آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد، دیگر نمیتواند ببازد.
قدم برداشت و مسیرش را به طرف خیابانی تغییر داد
به این فکر میکنید مقصدش کجاست؟ولی خودش هم نمیداند
سایه های زیادی به دنبال او بودند هم روحی و هم جسمی
در خیابان صبر کرد و دختری با موهای مشکی و چشمان سردی دید
به این فکر کرد که او هم مثل من خودش را از دست داده است
آری در نگاه اول فقط جونگکوک نبود که همچین فکری را کرد بلکه ا.ت هم مانند جونگکوک خود را در او دید
بعد از مدتی سکوت جونگکوک سکوت را شکست
"میدانم توام سختی هایی داری... از چشمانت معلوم است"
"تو هم مانند من خودت را از دست دادی"
"آره....مافیا ها نمیمیرند اما ....زندگی هم نمیکنند"
سکوتی شکل گرفت و....
"شاید بتونیم بار رو باهم دوش بکشیم.....اسمت چیه؟"
و داستان آن ها شروع شد
.
.
.
.
.
.
ریدم ببخشید
خیابانهای سئول در سکوت عمیق شب فرو رفته بودند. باران، بیوقفه میبارید و قطرههای سردش بر کاپشن چرم سیاه جونگکوک میریخت. او، تنها بود. همیشه تنها. صدای قدمهایش در خیابانهای خالی میپیچید و در دل تاریکی گم میشد.
چشمانش خسته بود، پر از رازهایی که هیچکس نباید میدانست. دستهایش هنوز بوی باروت میداد، و خون روی انگشتانش خشک شده بود.
"آدمهای مافیا نمیمیرن... اما زندگی هم نمیکنن." این جمله همیشه در ذهنش تکرار میشد.
روزی فکر میکرد میتواند از این دنیا فرار کند. اما حالا؟ فرار بیفایده بود. گذشتهاش مثل زنجیری به پایش بسته شده بود. هربار که چشمانش را میبست، چهرههای کسانی که از دست داده بود، جلوی چشمانش جان میگرفتند.
روی نیمکتی خیس نشست، سیگاری روشن کرد و به آسمان ابری خیره شد. هوای سرد نفسهایش را به بخار تبدیل میکرد، اما قلبش؟ سالها بود که یخ زده بود.
"چرا هنوز زندهام؟" این سوالی بود که هر شب از خودش میپرسید. هیچ جوابی نبود. شاید چون مرگ برای او مثل یک جایزه بود، چیزی که هنوز لیاقتش را نداشت.
صدای باران شدت گرفت. جونگکوک سیگارش را روی زمین انداخت، بلند شد و به سمت سایههای خیابان حرکت کرد. شاید امشب هم، مثل شبهای قبل، کسی در انتظار مرگش بود. اما او دیگر نمیترسید.
چون آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد، دیگر نمیتواند ببازد.
قدم برداشت و مسیرش را به طرف خیابانی تغییر داد
به این فکر میکنید مقصدش کجاست؟ولی خودش هم نمیداند
سایه های زیادی به دنبال او بودند هم روحی و هم جسمی
در خیابان صبر کرد و دختری با موهای مشکی و چشمان سردی دید
به این فکر کرد که او هم مثل من خودش را از دست داده است
آری در نگاه اول فقط جونگکوک نبود که همچین فکری را کرد بلکه ا.ت هم مانند جونگکوک خود را در او دید
بعد از مدتی سکوت جونگکوک سکوت را شکست
"میدانم توام سختی هایی داری... از چشمانت معلوم است"
"تو هم مانند من خودت را از دست دادی"
"آره....مافیا ها نمیمیرند اما ....زندگی هم نمیکنند"
سکوتی شکل گرفت و....
"شاید بتونیم بار رو باهم دوش بکشیم.....اسمت چیه؟"
و داستان آن ها شروع شد
.
.
.
.
.
.
ریدم ببخشید
۶۱۰
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.