گس لایتر/ادامه پارت ۲۱۰
*********
جیمین توی کارخونه بود... توی دفتر پدرش نشسته بود...
گوشیشو دست گرفته بود و خبرها رو چک میکرد...
پیج اینستاگرامی که تمام اخبار رو از افراد سرشناس کره به اشتراک میذاشت نگاه میکرد... تیتر جالب توجهی روی یکی از پست ها به چشمش خورد...
《دومین داماد خانواده ی ایم در گیر و دار جدا شدن از همسرش "ایم بایول" 》
پست رو بالاتر کشید تا شرحی که براش نوشته شده بود رو بخونه....
اما اون دلیل واضحی نگفته بود و مشخص بود که دروغه!...
توی اون لحظه حتی نمیدونست از شنیدنش خوشحال شده یا ناراحت...
اولش میخواست صبر کنه تا به مرور از قضیه باخبر بشه... اما کنجکاویش مانع میشد...
به قدری غرق این خبر شده بود که متوجه ورود پدرش نشد...
به محض ورودش شروع به صحبت کرد..
-جیمین یکی از خطای تولید مشکل فنی پیدا کرده باید حلش کنیم سریع...
وقتی واکنشی از پسرش ندید دوباره صداش زد...
-جیمینا؟... حواست کجاس؟...
جیمین یه دفعه سرشو برگردوند و به پدرش نگاه کرد...
جیمین: ببخشید... متوجه حضورتون نشدم
-مگه چی دیدی انقدر توجهتو جلب کرده؟
جیمین: یه خبر مهم!...
ایم بایول... داره جدا میشه!
-چی میگی پسرم؟ حقیقت داره؟
جیمین: از جای معتبر خوندم... ولی هنوز مطمئن نیستم... چون برام عجیبه!
-میخوای به خانوم ایم زنگ بزن و ازش سوال کن
جیمین: میترسم فک کنه از شنیدن این خبر خوشحال شدم... شاید درست نباشه
-خودت میدونی اما... شاید فرصتی برای تو باشه!....
حتی خود جیمین هم به این حرف پدرش فکر کرده بود... اما... تا این حد با خودش روراست نبود...
وقتی پدرش صراحتا بیانش کرد توی دلش جرئت پیدا کرد که با ایم نابی تماس بگیره...
.
.
.
جیمین: الو؟ خانوم ایم... روزتون بخیر
نابی: جیمینا... روز توام بخیر... چطور زنگ زدی ؟
جیمین: خب... من... یه خبر شنیدم... ولی فک کردم شاید شایعس
نابی: اگر منظورت جدا شدنه بایوله... درسته!
جیمین: من... متأسفم
نابی: به هر حال... زندگیه... چنین اتفاقاتیم داره
جیمین: همینطوره... بایول... حالش خوبه؟
نابی: اصلا!... داره وارد بحران روحی شدیدی میشه... نمیدونم باید چیکار کنم
جیمین: خیلی... از شنیدنش ناراحت شدم... اگر فکر میکنین من میتونم کمکی کنم بگین
نابی: ممنونم از مهربونیت... ولی فک نمیکنم کسی بتونه به بایول کمک کنه... جز خودش!
جیمین: همینطوره... به هر حال... من هستم... هروقت بخواین
نابی: مچکرم...
*******
بایول توی اتاقش کنار جونگ هون نشسته بود... تمام حرفا و رفتارای جونگکوک رو دونه به دونه از نظر میگذروند... حالا دیدگاهش فرق کرده بود... تازه داشت به خودش میومد که چقدر دروغ شنیده... چقدر فریب خورده...
باید بیشتر و بهتر تحقیق میکرد تا میفهمید جئون جونگکوک دیگه چه حرفای دروغی بهش گفته!
جیمین توی کارخونه بود... توی دفتر پدرش نشسته بود...
گوشیشو دست گرفته بود و خبرها رو چک میکرد...
پیج اینستاگرامی که تمام اخبار رو از افراد سرشناس کره به اشتراک میذاشت نگاه میکرد... تیتر جالب توجهی روی یکی از پست ها به چشمش خورد...
《دومین داماد خانواده ی ایم در گیر و دار جدا شدن از همسرش "ایم بایول" 》
پست رو بالاتر کشید تا شرحی که براش نوشته شده بود رو بخونه....
اما اون دلیل واضحی نگفته بود و مشخص بود که دروغه!...
توی اون لحظه حتی نمیدونست از شنیدنش خوشحال شده یا ناراحت...
اولش میخواست صبر کنه تا به مرور از قضیه باخبر بشه... اما کنجکاویش مانع میشد...
به قدری غرق این خبر شده بود که متوجه ورود پدرش نشد...
به محض ورودش شروع به صحبت کرد..
-جیمین یکی از خطای تولید مشکل فنی پیدا کرده باید حلش کنیم سریع...
وقتی واکنشی از پسرش ندید دوباره صداش زد...
-جیمینا؟... حواست کجاس؟...
جیمین یه دفعه سرشو برگردوند و به پدرش نگاه کرد...
جیمین: ببخشید... متوجه حضورتون نشدم
-مگه چی دیدی انقدر توجهتو جلب کرده؟
جیمین: یه خبر مهم!...
ایم بایول... داره جدا میشه!
-چی میگی پسرم؟ حقیقت داره؟
جیمین: از جای معتبر خوندم... ولی هنوز مطمئن نیستم... چون برام عجیبه!
-میخوای به خانوم ایم زنگ بزن و ازش سوال کن
جیمین: میترسم فک کنه از شنیدن این خبر خوشحال شدم... شاید درست نباشه
-خودت میدونی اما... شاید فرصتی برای تو باشه!....
حتی خود جیمین هم به این حرف پدرش فکر کرده بود... اما... تا این حد با خودش روراست نبود...
وقتی پدرش صراحتا بیانش کرد توی دلش جرئت پیدا کرد که با ایم نابی تماس بگیره...
.
.
.
جیمین: الو؟ خانوم ایم... روزتون بخیر
نابی: جیمینا... روز توام بخیر... چطور زنگ زدی ؟
جیمین: خب... من... یه خبر شنیدم... ولی فک کردم شاید شایعس
نابی: اگر منظورت جدا شدنه بایوله... درسته!
جیمین: من... متأسفم
نابی: به هر حال... زندگیه... چنین اتفاقاتیم داره
جیمین: همینطوره... بایول... حالش خوبه؟
نابی: اصلا!... داره وارد بحران روحی شدیدی میشه... نمیدونم باید چیکار کنم
جیمین: خیلی... از شنیدنش ناراحت شدم... اگر فکر میکنین من میتونم کمکی کنم بگین
نابی: ممنونم از مهربونیت... ولی فک نمیکنم کسی بتونه به بایول کمک کنه... جز خودش!
جیمین: همینطوره... به هر حال... من هستم... هروقت بخواین
نابی: مچکرم...
*******
بایول توی اتاقش کنار جونگ هون نشسته بود... تمام حرفا و رفتارای جونگکوک رو دونه به دونه از نظر میگذروند... حالا دیدگاهش فرق کرده بود... تازه داشت به خودش میومد که چقدر دروغ شنیده... چقدر فریب خورده...
باید بیشتر و بهتر تحقیق میکرد تا میفهمید جئون جونگکوک دیگه چه حرفای دروغی بهش گفته!
۵۴.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.