Life..
هیچ نخواستم عاشق شوم!
من قفلی از بازار سنگ دلان خریده بودم و روی قلبم زده بودم تا کسی به آن ورود نکند.
دوستان زیادی نداشتم اما آنهایی که بودند را توصیه میکردم که در قلبشان را باز نگذارند،آخر قلبشان کثیف میشد و من که وظیفه شناس خوبی بودم مجبور بودم کمک کنم خانه ی قلبشان را تمیز کنم.
خیلی وقت بود که خسته از تمیز کاری قلب دیگران گوشه ای نشسته بودم و مواظب قلب خودم بودم.
آنگاه یکی از دوستانم به حرف هایم بی توجه ای کرد و دروازه ی قلبش را گشود و من در نقش یک نگهبان هر شبانه روز جلوی دروازه پاسبانی میدادم که آن دوست بی وفا مرا جدی نگرفت و منِ خسته، بازهم به نگهبانی ام ادامه دادم اما افسوس که توصیه های روانشناسی من و پاسبانیام فایده ای نداشت.
خانه دوستم تمام چیز هایش به سرقت رفت و در آخر آتش گرفت.
این من بودم که باز در نقش آتش نشان دوستم را نجات دادم اما فایده اش چه بود درحالی که دیگر قلب او از دست رفته بود و این بار من نتوانستم نقش پزشک ماهری را بازی کنم .
دوست من پس از مدت ها آرام گرفت اما زندگی اش را از دست داد که من بازهم در نقش مادری که فرزندش بیمار است از او پرستاری کردم ولی میدانستم خوب شدنی نیست اما من باز هم وظیفه ام را انجام دادم.
من برای دوستم روانشناس،خدمتکار،نگهبان،آتشنشان،پزشک و پرستار،مادر و دوست بودم و وظیفه ام را انجام دادم اما این را میدانید که زمانی که برای نجات دوستم رفته بودم دزد ماهری قفل قلبم را شکست و وارد خانه ام شد و همه هستی ام را دزدید و من خودم را فراموش کردم و حال کسی نیست مرا نجات دهد...
من قفلی از بازار سنگ دلان خریده بودم و روی قلبم زده بودم تا کسی به آن ورود نکند.
دوستان زیادی نداشتم اما آنهایی که بودند را توصیه میکردم که در قلبشان را باز نگذارند،آخر قلبشان کثیف میشد و من که وظیفه شناس خوبی بودم مجبور بودم کمک کنم خانه ی قلبشان را تمیز کنم.
خیلی وقت بود که خسته از تمیز کاری قلب دیگران گوشه ای نشسته بودم و مواظب قلب خودم بودم.
آنگاه یکی از دوستانم به حرف هایم بی توجه ای کرد و دروازه ی قلبش را گشود و من در نقش یک نگهبان هر شبانه روز جلوی دروازه پاسبانی میدادم که آن دوست بی وفا مرا جدی نگرفت و منِ خسته، بازهم به نگهبانی ام ادامه دادم اما افسوس که توصیه های روانشناسی من و پاسبانیام فایده ای نداشت.
خانه دوستم تمام چیز هایش به سرقت رفت و در آخر آتش گرفت.
این من بودم که باز در نقش آتش نشان دوستم را نجات دادم اما فایده اش چه بود درحالی که دیگر قلب او از دست رفته بود و این بار من نتوانستم نقش پزشک ماهری را بازی کنم .
دوست من پس از مدت ها آرام گرفت اما زندگی اش را از دست داد که من بازهم در نقش مادری که فرزندش بیمار است از او پرستاری کردم ولی میدانستم خوب شدنی نیست اما من باز هم وظیفه ام را انجام دادم.
من برای دوستم روانشناس،خدمتکار،نگهبان،آتشنشان،پزشک و پرستار،مادر و دوست بودم و وظیفه ام را انجام دادم اما این را میدانید که زمانی که برای نجات دوستم رفته بودم دزد ماهری قفل قلبم را شکست و وارد خانه ام شد و همه هستی ام را دزدید و من خودم را فراموش کردم و حال کسی نیست مرا نجات دهد...
۱.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.