مدرسه دوست داشتنی من پارت 15
- بعد از جر و بحثی که با سویا داشتم سریع رفتم بالا و دیدم از ترس جمع شدهتو خودش لامپو که روشن کردم یواش یواش میرفت عقب
- جه یون آروم باش ببین تو الان تد خوابگاهی جات امنه نترس
+تو با اونا چه ارتباطی داری ( باصدای لرزون)
- من....... من.....
+ تو چی؟ تو برادر اونی نه؟ همونایی که شایعه شون پیچیده بود؟
- به نفع خودته چیزی در این باره نگی وگرنه جونت به خطر میفته فهمیدی؟
- آروم رفتم سمتش و اونو تو آغوشم کشیدم و بهش گفتم
- آروم باش جه یون نترس من اینجام نمی زارم دست اون بهت برسه
+ وقتی اونا رو گفت حلش دادم و سریع رفتم سمت در و خواستم برم پایین که دستمو کشید
- حواست باشه خطای ازت سر نزنه فهمیدی
+ چشمامو چرخوندم و رفتم پایین داشتم از گرسنگی میمردم..... گایزززززززز ناهار چیه دارم میمیرم
یورا : هی بچهههههه حالت خوبهههههه مردیم تا بیدار شدی
+اوم خوبم
سویا :راستی چی شده بود که این طوری شده بودی
+می خواستم جواب سوریا رو بدم که نامجون داشت میومد پایین جوری نگام میکرد که اگه چیزی میگفتم قطعا منو میکشت
+خب راستش یکم ترسیده بودم یکم که چی بگم خیلی ترسیده بودم
سویا :برا ترس؟
+اوم من از تنهایی میترسم
استاد چا:خب بچه ها عصر باید ح...
+استاد چا اومده بود به محض اینکه منو دید تعجب کرد
استاد چا:یاااااا جه یون اومدی
+بله استاد
استاد چا:نمیشد شیطونی نکنی و نری بیرون
+خب چیزه عا نمیشد دیگه 😅
+ناهار رو خوردم و رفتم بالا و کارای پروژه رو کردم و بعدشم دیگه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت سئول
4 ماه بعد
دوسش دارین؟
- جه یون آروم باش ببین تو الان تد خوابگاهی جات امنه نترس
+تو با اونا چه ارتباطی داری ( باصدای لرزون)
- من....... من.....
+ تو چی؟ تو برادر اونی نه؟ همونایی که شایعه شون پیچیده بود؟
- به نفع خودته چیزی در این باره نگی وگرنه جونت به خطر میفته فهمیدی؟
- آروم رفتم سمتش و اونو تو آغوشم کشیدم و بهش گفتم
- آروم باش جه یون نترس من اینجام نمی زارم دست اون بهت برسه
+ وقتی اونا رو گفت حلش دادم و سریع رفتم سمت در و خواستم برم پایین که دستمو کشید
- حواست باشه خطای ازت سر نزنه فهمیدی
+ چشمامو چرخوندم و رفتم پایین داشتم از گرسنگی میمردم..... گایزززززززز ناهار چیه دارم میمیرم
یورا : هی بچهههههه حالت خوبهههههه مردیم تا بیدار شدی
+اوم خوبم
سویا :راستی چی شده بود که این طوری شده بودی
+می خواستم جواب سوریا رو بدم که نامجون داشت میومد پایین جوری نگام میکرد که اگه چیزی میگفتم قطعا منو میکشت
+خب راستش یکم ترسیده بودم یکم که چی بگم خیلی ترسیده بودم
سویا :برا ترس؟
+اوم من از تنهایی میترسم
استاد چا:خب بچه ها عصر باید ح...
+استاد چا اومده بود به محض اینکه منو دید تعجب کرد
استاد چا:یاااااا جه یون اومدی
+بله استاد
استاد چا:نمیشد شیطونی نکنی و نری بیرون
+خب چیزه عا نمیشد دیگه 😅
+ناهار رو خوردم و رفتم بالا و کارای پروژه رو کردم و بعدشم دیگه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت سئول
4 ماه بعد
دوسش دارین؟
۲۳.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.