پادشاه سنگ دل من پارت 4
(پرش زمانی به شب)
ویو ا/ت
یه لباس راحت تر پوشیدم و رفتم توی تخت سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم بخوابم من خانواده ای نداشتم پدرم وقتی پنج سالم بود مُرد و مادم هم من رو ترک کرد تنها چیزی که ازش داشتم یه بادبزن بنفش بود مادرم قبل از اینکه بره بهم اینو داد گفت هر وقت کسی بحت تیر پرتاب کرد اینو جلوی صورتت بگیر ازت محافظت میکنه تا حلا ازش استفاده نکردم داشتم برندازش میکردم
ویو کوک
داشتم میرتم اتاقم که دیدم لای در اتاق ا/ت بازه وداره با خودش حرف میزنه خندم گرفت داشتم نگاش میکردم که دیدم ی بادبزن بنفش دستشه لبخندم خشک شد اون همون بادبزن بود تقریبا مطمئن بودم... اه خل شدم چرا آخه اون باید دست اون باشه و دستی توی موهام کشیدم رفتم تو اتاقم که بخوابم اما فکر و خیال ولم نکرد اما انقدر ا/ت فکر کردم که خوابم برد.
ویو ا/ت
بادبزنم رو کنارم گزاشتم خوابیدم مدتی گذشت داشتم میلرزیدم خواب خیلی بدی داشتم میدیدم خیلی خیلی ترسیده بودم از خوابم هم نمیتونستم بیدارشم
ویو کوک
داشتم میرفم اب بخورم که از بغل اتاق ا/ت رد شدم داشت میلرزید در رو آروم باز کردم که بیدار نشه رفتم تو پتو رو روش کشیدم موهاشو نوازش میکردم واقعا دست خودم نبود ولی هنوز میلرزید بغلش کردم موهاشو نوازش کردم اروم گرفت چشمام سنگین شدن و خوابم برد
(پرش زمانی به صبح)
ویو ا/ت
چشمامو کم کم باز کردم با چهره ی ارباب مواجه شدم بغلم کرده بود جیغ بلندی کشیدم چون اون لباس نداشت
ویو کوک
با صدای جیغ بلندی بیدار شدم دیدم ا/ته با دستاش چشماش رو گرفته بود و گفت
ا/ت: ا.. ا.. ارباب شما اینجا چیکار میکنید.. چرا لباس ندارید؟
کوک: ب.. ببخشید ، چشماتو ببند
سریع لباسمو پوشیدم و
نظرتون چیه؟
ویو ا/ت
یه لباس راحت تر پوشیدم و رفتم توی تخت سعی کردم بخوابم ولی نمیتونستم بخوابم من خانواده ای نداشتم پدرم وقتی پنج سالم بود مُرد و مادم هم من رو ترک کرد تنها چیزی که ازش داشتم یه بادبزن بنفش بود مادرم قبل از اینکه بره بهم اینو داد گفت هر وقت کسی بحت تیر پرتاب کرد اینو جلوی صورتت بگیر ازت محافظت میکنه تا حلا ازش استفاده نکردم داشتم برندازش میکردم
ویو کوک
داشتم میرتم اتاقم که دیدم لای در اتاق ا/ت بازه وداره با خودش حرف میزنه خندم گرفت داشتم نگاش میکردم که دیدم ی بادبزن بنفش دستشه لبخندم خشک شد اون همون بادبزن بود تقریبا مطمئن بودم... اه خل شدم چرا آخه اون باید دست اون باشه و دستی توی موهام کشیدم رفتم تو اتاقم که بخوابم اما فکر و خیال ولم نکرد اما انقدر ا/ت فکر کردم که خوابم برد.
ویو ا/ت
بادبزنم رو کنارم گزاشتم خوابیدم مدتی گذشت داشتم میلرزیدم خواب خیلی بدی داشتم میدیدم خیلی خیلی ترسیده بودم از خوابم هم نمیتونستم بیدارشم
ویو کوک
داشتم میرفم اب بخورم که از بغل اتاق ا/ت رد شدم داشت میلرزید در رو آروم باز کردم که بیدار نشه رفتم تو پتو رو روش کشیدم موهاشو نوازش میکردم واقعا دست خودم نبود ولی هنوز میلرزید بغلش کردم موهاشو نوازش کردم اروم گرفت چشمام سنگین شدن و خوابم برد
(پرش زمانی به صبح)
ویو ا/ت
چشمامو کم کم باز کردم با چهره ی ارباب مواجه شدم بغلم کرده بود جیغ بلندی کشیدم چون اون لباس نداشت
ویو کوک
با صدای جیغ بلندی بیدار شدم دیدم ا/ته با دستاش چشماش رو گرفته بود و گفت
ا/ت: ا.. ا.. ارباب شما اینجا چیکار میکنید.. چرا لباس ندارید؟
کوک: ب.. ببخشید ، چشماتو ببند
سریع لباسمو پوشیدم و
نظرتون چیه؟
۲۲.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.