ادامه پارت ۵۴/pawn
ادامه ی پارت قبل
آروم گفت: نه... فک کنم سرما خوردم دیروز... شب رفتم تو استخر
ات: درسته بهار شده ولی هنوزم سرده... نباید این کارو میکردی... بیا بریم خونه اصن... باشگاه نمیریم
تهیونگ: نه... من میخوام برم سوارکاری... چن وقته نرفتم
ات: ای لجباز... باشه... بریم...
از زبان تهیونگ:
چن بار خواستم باهاش در مورد این تردید لعنتی که مثل خوره به جونم افتاده صحبت کنم... ولی نتونستم!... حتی همین الانم میترسیدم از دستش بدم... میترسیدم بگه چیزی که دیدم درست بوده!...
توی باشگاه که رفتیم ات اصرار داشت دوتایی سوار یه اسب بشیم...
با هم سوار اسب شدیم... من نشستم و افسار اسبو توی دستم گرفتم... اونم پشت سرم نشست و دستای ظریفشو دور کمرم حلقه کرد... به دستاش نگاه کردم... محکم پنجه هاشو توی هم گره کرده بود... وقتی پیش من بود حلقه ای که بهش داده بودم رو دستش میکرد... وقتی از پیشم میرفت درش میاورد... چشمم که به حلقش افتاد سراسر وجودمو بغض گرفت... ولی خوب بود که صورتمو نمیدید... وگرنه متوجهش میشد... که گفت: تهیونگا... چرا حرکت نمیکنی؟
تهیونگ: چون سرتو گذاشتی رو شونم... دستم آزاد نیست...
خندید و گفت: باشه...
حرکت کردم... وقتی سرعت اسبو بیشتر کردم گره دستاشو محکم تر کرد...
از زبان ات:
سوارکاریمون خیلی طولانی نشد... چن دقیقه ای که اسب سواری کردیم تهیونگ اسبو نگه داشت و گفت: اسب خسته شده... دوتایی روش نشستیم
ات:آره گناه داره... پس دیگه بریم عزیزم
تهیونگ: بریم....
از زبان ووک:
سویول پیشم بود... اومد خونم... هیچکدوم ایده ای نداشتیم که چیکار کنیم تا بتونیم روابط ات و تهیونگ رو قطع کنیم...
من به سویول مدیون بودم... باید کمکش میکردم متاسفانه!...
توی این بحثا بودیم که گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... به سویول گفتم: صبر کن من اینو جواب بدم...
از پیشش پاشدم و جواب دادم...
-الو... بفرمایین؟
-الو... سلام... من کیم یوجینم...
با شنیدن اسم یوجین شوک شدم!!... سویول هم اینجا بود! تا وقتی نمیدونستم یوجین برای چی زنگ زده نمیخواستم به سویول بگم کی پشت خطه... برای همین از سویول دورتر شدم و گفتم : آهان... بله... چطور زنگ زدی؟
-خب... راستش تماس گرفتم بگم اگر وقت داری امروز عصر ببینمت
-برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه نه... همه چی خوبه... فقط آخر هفتس... دوستامم امروز هیچکدوم نبودن... هم دلم میخواد ببینمت هم اینکه باید کمی باهات حرف بزنم
-باشه... فقط من الان مهمون دارم... باهات تماس میگیرم
-اکی...
فکرشم نمیکردم یوجین پشت خط باشه!... ظاهرا حدسم درست بود... یوجین به من علاقه پیدا کرده... ولی من باید ردش کنم تا امیدوار نشه... چون حوصله یه دختر بچه رو ندارم... تازه حس میکنم سویولم از این موضوع خوشش نمیاد... برای همین بهش نمیگم یوجین زنگ زد... خودم امروز میرم همه چیو براش روشن میکنم و تمام !
آروم گفت: نه... فک کنم سرما خوردم دیروز... شب رفتم تو استخر
ات: درسته بهار شده ولی هنوزم سرده... نباید این کارو میکردی... بیا بریم خونه اصن... باشگاه نمیریم
تهیونگ: نه... من میخوام برم سوارکاری... چن وقته نرفتم
ات: ای لجباز... باشه... بریم...
از زبان تهیونگ:
چن بار خواستم باهاش در مورد این تردید لعنتی که مثل خوره به جونم افتاده صحبت کنم... ولی نتونستم!... حتی همین الانم میترسیدم از دستش بدم... میترسیدم بگه چیزی که دیدم درست بوده!...
توی باشگاه که رفتیم ات اصرار داشت دوتایی سوار یه اسب بشیم...
با هم سوار اسب شدیم... من نشستم و افسار اسبو توی دستم گرفتم... اونم پشت سرم نشست و دستای ظریفشو دور کمرم حلقه کرد... به دستاش نگاه کردم... محکم پنجه هاشو توی هم گره کرده بود... وقتی پیش من بود حلقه ای که بهش داده بودم رو دستش میکرد... وقتی از پیشم میرفت درش میاورد... چشمم که به حلقش افتاد سراسر وجودمو بغض گرفت... ولی خوب بود که صورتمو نمیدید... وگرنه متوجهش میشد... که گفت: تهیونگا... چرا حرکت نمیکنی؟
تهیونگ: چون سرتو گذاشتی رو شونم... دستم آزاد نیست...
خندید و گفت: باشه...
حرکت کردم... وقتی سرعت اسبو بیشتر کردم گره دستاشو محکم تر کرد...
از زبان ات:
سوارکاریمون خیلی طولانی نشد... چن دقیقه ای که اسب سواری کردیم تهیونگ اسبو نگه داشت و گفت: اسب خسته شده... دوتایی روش نشستیم
ات:آره گناه داره... پس دیگه بریم عزیزم
تهیونگ: بریم....
از زبان ووک:
سویول پیشم بود... اومد خونم... هیچکدوم ایده ای نداشتیم که چیکار کنیم تا بتونیم روابط ات و تهیونگ رو قطع کنیم...
من به سویول مدیون بودم... باید کمکش میکردم متاسفانه!...
توی این بحثا بودیم که گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... به سویول گفتم: صبر کن من اینو جواب بدم...
از پیشش پاشدم و جواب دادم...
-الو... بفرمایین؟
-الو... سلام... من کیم یوجینم...
با شنیدن اسم یوجین شوک شدم!!... سویول هم اینجا بود! تا وقتی نمیدونستم یوجین برای چی زنگ زده نمیخواستم به سویول بگم کی پشت خطه... برای همین از سویول دورتر شدم و گفتم : آهان... بله... چطور زنگ زدی؟
-خب... راستش تماس گرفتم بگم اگر وقت داری امروز عصر ببینمت
-برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه نه... همه چی خوبه... فقط آخر هفتس... دوستامم امروز هیچکدوم نبودن... هم دلم میخواد ببینمت هم اینکه باید کمی باهات حرف بزنم
-باشه... فقط من الان مهمون دارم... باهات تماس میگیرم
-اکی...
فکرشم نمیکردم یوجین پشت خط باشه!... ظاهرا حدسم درست بود... یوجین به من علاقه پیدا کرده... ولی من باید ردش کنم تا امیدوار نشه... چون حوصله یه دختر بچه رو ندارم... تازه حس میکنم سویولم از این موضوع خوشش نمیاد... برای همین بهش نمیگم یوجین زنگ زد... خودم امروز میرم همه چیو براش روشن میکنم و تمام !
۱۴.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.