قسمت هشتم رمان فن یا آنتی فن
قسمت هشتم رمان فن یا آنتی فن
امیلی
صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدیم که همون موقع گوشی لیلی زنگ خورد,جواب داد و وقتی تموم شد گفت که صاحب املاکی بوده که خونه اقای دانگ رو برای فروش گذاشته گفته که ساعت نه باید اونجا باشیم تا راجب خونه باهامون صحبت کنه
ساعت هشت و نیم بود که حاضر شدیم,توی دفتر املاکی نشسته بودیم,هرچی میگفتیم چی شده میگفت کمی صبر کنین یعنی به جون بکیهیون یبار دیگه میگفت صبر کنین میزدم صورتشو از استایل خارج میکردم(خخخخ بیچاره بکهیون)
داشتم خودمو باد میزدم که یهو دوازدیه نفر با ماسک هایی که روی صورتشون بود وارد املاکی شدن,,,,یا سایر امامزاده ها اینا کین؟؟؟خدا مرگم دزدن اومدن به اینجا حمله کنن وایییی مامان من هنوز ارزو دارم,,,میخواستم جیغ بکشم که دوازده نفر ماسک هاشون رو برداشتن,,,,,,, یا خود خدا ایناکه اکسو هستن, خبر مرگشون اینجاچه غلطی میکنن ؟؟؟؟؟
املاکی:سلام اقایون؟؟؟
منیجر اکسو و اکسو همه سلام کردن,,منم فقط نگاه میکردم
سوهو:سلام خانوما
من و لیلی:سلام
لی:خسته نباشید
ما:ممنون
چن و چانیول و تاعو:سلام
ما:سلام
کریس:سلام کردن ایز نات مای استایل ولی چون دوتا خانوم باشخصیت هستین سلام
شیو با پفک دستش:سلام خانوما... بفرمایید پفک
ما:سلام نه ممنون
کای هم اومد جلو با ما دست داد و سلام کرد,,,,لوهان فکر کنم کلا باما دعوا داشت اصلا جلو نیومد رفت اونور رو مبل نشست
سهونم پوکر سلام مرد بعد رفت کنار لوهان نشست,,,,,دی او هم یجوری نگاه کرد من و لیلیا خودمون زودتر سلام کردیم فقط مونده بود بیون بکهیون,,,,با خنده اومد جلو و گفت:اگه سلام کنم با بالشت من رو نمیزنید
منم پررو گفتم:نمیدونم شاید زدم
بکهیون:سلام
من:و علیکم برادرش
بکهیون خندید و رفت اونور وایستاد منیجر اکسو با املاکی یکم اونور حرف زدن و بعد اومدن اینور املاکی رو به ما گفت:ببخشید خانوما میشه تین خونه رو به اکسو بدین من قول میدم یه خونه بهتر براتون پیدا کنم
لیلیا:متاسفانه امکانش نیست ما از این خونه نمیریم
منیجر:ولی متاسفانه ما به خاطر مشغله کاری دیگه فرصتی نداریم تا دنبال خونه بگردیم
لیلیا:ماهم نمیتونم خونه دیگه ای بریم اگه میخواین شما از اونجا برین ما جایی نمیریم
لوهان:ماهم نمیریم,,درضمن تعداد ما بیشترهپس شما باید برین
لیلی:چه ربطی به تعداد داره اون خونه به صورت قانونی برای ماهم هسن ما از اونجا نمیریم الانم کار داریم باید بریم آنیوووو اقایون,,روزتون هم خوش
و بعد هم دست من و کشید و از املاکی خارج شدیم
من:یااااااا دستمو کندی ول کن چرا همچین میکنی؟؟؟؟
لیلیا:ببخشید حواسم نبود
من:حالا چیکار کنیم از اون خونه نمیریم؟؟
لیلیا:نه نمیریم من نمیخوام جلوی اون پسره از خودراضی لو کم بیارم
من:راستی امروز قرار بود بریم برای دادن معرفی نامه و فرم های انتقالی دانشگاهمون به اینجا
لیلی:اوه یادم رفته بود
من:عیبی نداره نونا الان بریم
لیلی:بریم
باهم رفتیم به دانشگاه سئول و فرم هامون رو دادیم و ثبت نام کردیم و بعدم رفتیم بکم بریم خوشگذرونی..اول به پیشنهاد من قرار شد بریم پارک و قدم بزنیم
بعداز خارج شدی دخترا از املاکی
لوهان
عمرا من کم بیارم از یه دختر بچه
من:هی بچه ها وسایلاتون رو جمع کنید زود باید بریم به اون خونه
چانی:هیونگ ولی اون دخترا تو اون خونن
من:عیبی نداره خونه به اون بزرگی چیزی اراش کم نمیشه با اومدن ما درضمن اون خونه مال ماهم هست پس اگه اونا توش زندگی میکنن ماهم زندگی میکنیم
با بچه ها رفتیم خوابگاه و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم اون خونه باید اروم داخل میشدیم تا صدامون رو نشنون که داد و بیداد راه بندازن....اول من اروم وارد خونه شدم و دور و بر رو نگاه کردم مثل اینکه خونه نبود... این خیلی خوبه...
من:هی بچه ها خونه نیستن زودتر وسایل رو بیارید تو تا برنگشتن
بچه ها سریع وسایل رو بردن توی خونه و بعد هرکدوم مشغول پیدا کردن یه اتاق برا خودشون شدن
رفتم طبقه بالا و از همون اول یکی یکی در اتاق هارو باز کردم و نگاهشون کردم تت یه اتاق لرا خودم پیدا کنم,,,,,در اتاق رو بازکردم دیدم این یکی اتاق اتاق یکی ار دخترا باید باشه وارد شدم و یه نگاه به اتاق انداختم اتاق خودش بود چون عکسش روی دیوار بود برگشتم تا از اتاق خارج شم که روبه روی تختش عکس خودمو دیدم که یه عالمه دارت هم روشه هه......از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم و دوتا اتاق اونور تر رو برای خودم برداشتم چون بقیه اتاق ها رو بچه ها زودتر برداشته بودن.....تا شب تمام وسایلامون رو اوردیم و توی خونه چیدیم و بعد هم کارای دیگه رو انجام دادیم و استراحت کردیم حدودا ساعتای ده شب شده بود....معلوم نیست از ساعت نه صبح تا الان کجاین؟؟
با بچه ها تو حالنشسته بودیم که فهمیدیم اومدن سریع همه برقارو خاموش کردیم و خودمونم رفتیم تو اتاقامون فردا صبح میفهمیدن بهتر بود تا ال
امیلی
صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدیم که همون موقع گوشی لیلی زنگ خورد,جواب داد و وقتی تموم شد گفت که صاحب املاکی بوده که خونه اقای دانگ رو برای فروش گذاشته گفته که ساعت نه باید اونجا باشیم تا راجب خونه باهامون صحبت کنه
ساعت هشت و نیم بود که حاضر شدیم,توی دفتر املاکی نشسته بودیم,هرچی میگفتیم چی شده میگفت کمی صبر کنین یعنی به جون بکیهیون یبار دیگه میگفت صبر کنین میزدم صورتشو از استایل خارج میکردم(خخخخ بیچاره بکهیون)
داشتم خودمو باد میزدم که یهو دوازدیه نفر با ماسک هایی که روی صورتشون بود وارد املاکی شدن,,,,یا سایر امامزاده ها اینا کین؟؟؟خدا مرگم دزدن اومدن به اینجا حمله کنن وایییی مامان من هنوز ارزو دارم,,,میخواستم جیغ بکشم که دوازده نفر ماسک هاشون رو برداشتن,,,,,,, یا خود خدا ایناکه اکسو هستن, خبر مرگشون اینجاچه غلطی میکنن ؟؟؟؟؟
املاکی:سلام اقایون؟؟؟
منیجر اکسو و اکسو همه سلام کردن,,منم فقط نگاه میکردم
سوهو:سلام خانوما
من و لیلی:سلام
لی:خسته نباشید
ما:ممنون
چن و چانیول و تاعو:سلام
ما:سلام
کریس:سلام کردن ایز نات مای استایل ولی چون دوتا خانوم باشخصیت هستین سلام
شیو با پفک دستش:سلام خانوما... بفرمایید پفک
ما:سلام نه ممنون
کای هم اومد جلو با ما دست داد و سلام کرد,,,,لوهان فکر کنم کلا باما دعوا داشت اصلا جلو نیومد رفت اونور رو مبل نشست
سهونم پوکر سلام مرد بعد رفت کنار لوهان نشست,,,,,دی او هم یجوری نگاه کرد من و لیلیا خودمون زودتر سلام کردیم فقط مونده بود بیون بکهیون,,,,با خنده اومد جلو و گفت:اگه سلام کنم با بالشت من رو نمیزنید
منم پررو گفتم:نمیدونم شاید زدم
بکهیون:سلام
من:و علیکم برادرش
بکهیون خندید و رفت اونور وایستاد منیجر اکسو با املاکی یکم اونور حرف زدن و بعد اومدن اینور املاکی رو به ما گفت:ببخشید خانوما میشه تین خونه رو به اکسو بدین من قول میدم یه خونه بهتر براتون پیدا کنم
لیلیا:متاسفانه امکانش نیست ما از این خونه نمیریم
منیجر:ولی متاسفانه ما به خاطر مشغله کاری دیگه فرصتی نداریم تا دنبال خونه بگردیم
لیلیا:ماهم نمیتونم خونه دیگه ای بریم اگه میخواین شما از اونجا برین ما جایی نمیریم
لوهان:ماهم نمیریم,,درضمن تعداد ما بیشترهپس شما باید برین
لیلی:چه ربطی به تعداد داره اون خونه به صورت قانونی برای ماهم هسن ما از اونجا نمیریم الانم کار داریم باید بریم آنیوووو اقایون,,روزتون هم خوش
و بعد هم دست من و کشید و از املاکی خارج شدیم
من:یااااااا دستمو کندی ول کن چرا همچین میکنی؟؟؟؟
لیلیا:ببخشید حواسم نبود
من:حالا چیکار کنیم از اون خونه نمیریم؟؟
لیلیا:نه نمیریم من نمیخوام جلوی اون پسره از خودراضی لو کم بیارم
من:راستی امروز قرار بود بریم برای دادن معرفی نامه و فرم های انتقالی دانشگاهمون به اینجا
لیلی:اوه یادم رفته بود
من:عیبی نداره نونا الان بریم
لیلی:بریم
باهم رفتیم به دانشگاه سئول و فرم هامون رو دادیم و ثبت نام کردیم و بعدم رفتیم بکم بریم خوشگذرونی..اول به پیشنهاد من قرار شد بریم پارک و قدم بزنیم
بعداز خارج شدی دخترا از املاکی
لوهان
عمرا من کم بیارم از یه دختر بچه
من:هی بچه ها وسایلاتون رو جمع کنید زود باید بریم به اون خونه
چانی:هیونگ ولی اون دخترا تو اون خونن
من:عیبی نداره خونه به اون بزرگی چیزی اراش کم نمیشه با اومدن ما درضمن اون خونه مال ماهم هست پس اگه اونا توش زندگی میکنن ماهم زندگی میکنیم
با بچه ها رفتیم خوابگاه و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم اون خونه باید اروم داخل میشدیم تا صدامون رو نشنون که داد و بیداد راه بندازن....اول من اروم وارد خونه شدم و دور و بر رو نگاه کردم مثل اینکه خونه نبود... این خیلی خوبه...
من:هی بچه ها خونه نیستن زودتر وسایل رو بیارید تو تا برنگشتن
بچه ها سریع وسایل رو بردن توی خونه و بعد هرکدوم مشغول پیدا کردن یه اتاق برا خودشون شدن
رفتم طبقه بالا و از همون اول یکی یکی در اتاق هارو باز کردم و نگاهشون کردم تت یه اتاق لرا خودم پیدا کنم,,,,,در اتاق رو بازکردم دیدم این یکی اتاق اتاق یکی ار دخترا باید باشه وارد شدم و یه نگاه به اتاق انداختم اتاق خودش بود چون عکسش روی دیوار بود برگشتم تا از اتاق خارج شم که روبه روی تختش عکس خودمو دیدم که یه عالمه دارت هم روشه هه......از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم و دوتا اتاق اونور تر رو برای خودم برداشتم چون بقیه اتاق ها رو بچه ها زودتر برداشته بودن.....تا شب تمام وسایلامون رو اوردیم و توی خونه چیدیم و بعد هم کارای دیگه رو انجام دادیم و استراحت کردیم حدودا ساعتای ده شب شده بود....معلوم نیست از ساعت نه صبح تا الان کجاین؟؟
با بچه ها تو حالنشسته بودیم که فهمیدیم اومدن سریع همه برقارو خاموش کردیم و خودمونم رفتیم تو اتاقامون فردا صبح میفهمیدن بهتر بود تا ال
۱۷.۹k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.