یک عصر در چهارباغ
+ خانوم! خانوم! میشه از ما عکس بگیرید؟
نگاهش کردم. هم سن و سال نوجوانی من بود. حلقه طلایی توی دست و چشمهایی که از ذوق بودن کنار یار برق میزد...
بلند شدم و گوشی را گرفتم.
دوید سمت پسرک. پسرک که نه. مردی شده بود برای خودش.
آستینها را تا زد... محاسن شانه زده و کتونی های یشمی...
منتظر بودم ژست بگیرند...
دستهایشان که چفت شد دختر نگاهش را با ذوق سمت صورت پسر گرفت... و با یک حرکت غافلگیرانه دستش را بوسید...
چیلیک...
پسر عاشقانه ترین لبخند دنیا رو نثار دختر کرد...
چیلیک...
+ ما آماده ایم...
چیلیک...
خیلی شیرین است آدم تصویرگر عکسهای عاشقانه باشد...
دور شدنشان را نگاه میکردم... برگشتم روی نیمکت...
حتی شلوغی بیحد چهارباغ هم نمیتواند لحظه ای تو را از یاد من ببرد...
چیزی تا اذان مغرب نمانده و تعداد آدمهایی که چهارباغ را برای تفریح عصر پنجشنبه انتخاب کرده اند بیشتر و بیشتر میشود...
دوتا بستنی سفارش میدهم. فروشنده آنقدر مشغله دارد که نپرسد چرا دوتا...
مینشینم روی صندلی و با بستنی بازی بازی میکنم...
حرف میزنیم... من و خیال تو...
ما حرفهایمان هیچوقت تمامی ندارد و همیشه خدا نیمه کاره میماند...
دختر گلفروش دارد سمتمان می آید...
صدای قرآن قبل از اذان بلند شده است...
+خانم! گل نمیخرید؟ یک شاخه گل بخرید دیگر...
اشاره میکنم به تو... یارجان! گل بخریم؟
دختر به صندلی خالی روبه روی من نگاه میکند:
+بخرید دیگر یارجان... من جای شما بودم تمام این گلها را میخریدم برای این خانم...
بلند بلند میخندم...
بستنی دوم را تعارفش میکنم...
صدای اذان در فضای چهارباغ می پیچد...
منم مانده ام و یک دسته گل رز و مسجد اقدسیه...
#به_وقت_جنون
#به_وقت_دلتنگی
نگاهش کردم. هم سن و سال نوجوانی من بود. حلقه طلایی توی دست و چشمهایی که از ذوق بودن کنار یار برق میزد...
بلند شدم و گوشی را گرفتم.
دوید سمت پسرک. پسرک که نه. مردی شده بود برای خودش.
آستینها را تا زد... محاسن شانه زده و کتونی های یشمی...
منتظر بودم ژست بگیرند...
دستهایشان که چفت شد دختر نگاهش را با ذوق سمت صورت پسر گرفت... و با یک حرکت غافلگیرانه دستش را بوسید...
چیلیک...
پسر عاشقانه ترین لبخند دنیا رو نثار دختر کرد...
چیلیک...
+ ما آماده ایم...
چیلیک...
خیلی شیرین است آدم تصویرگر عکسهای عاشقانه باشد...
دور شدنشان را نگاه میکردم... برگشتم روی نیمکت...
حتی شلوغی بیحد چهارباغ هم نمیتواند لحظه ای تو را از یاد من ببرد...
چیزی تا اذان مغرب نمانده و تعداد آدمهایی که چهارباغ را برای تفریح عصر پنجشنبه انتخاب کرده اند بیشتر و بیشتر میشود...
دوتا بستنی سفارش میدهم. فروشنده آنقدر مشغله دارد که نپرسد چرا دوتا...
مینشینم روی صندلی و با بستنی بازی بازی میکنم...
حرف میزنیم... من و خیال تو...
ما حرفهایمان هیچوقت تمامی ندارد و همیشه خدا نیمه کاره میماند...
دختر گلفروش دارد سمتمان می آید...
صدای قرآن قبل از اذان بلند شده است...
+خانم! گل نمیخرید؟ یک شاخه گل بخرید دیگر...
اشاره میکنم به تو... یارجان! گل بخریم؟
دختر به صندلی خالی روبه روی من نگاه میکند:
+بخرید دیگر یارجان... من جای شما بودم تمام این گلها را میخریدم برای این خانم...
بلند بلند میخندم...
بستنی دوم را تعارفش میکنم...
صدای اذان در فضای چهارباغ می پیچد...
منم مانده ام و یک دسته گل رز و مسجد اقدسیه...
#به_وقت_جنون
#به_وقت_دلتنگی
۱۱۷.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.