مافیای من پارت ۱۰ ♡
هیونا : خواستم جدا شم که کمرمو گرفت و بوسمونو ادامه داد .
کوک : حالا میتونی بری !!!
هیونا : پاشدم و رفتم حیاط امام هشتم از لبو هم قرمز تر شدم .
* فردا صبح *
هیونا : داشتم کتاب میخوندم که کوک به گوشیم پیام داد .
پیام *
کوک : سلام .
هیونا : سلام چیشده ؟
کوک : واست لباس میفرستم ساعت ۶ حاضر باش .
هیونا : چرا ؟
کوک : میخواییم بریم به یه مهمونی
هیونا : باشه .
اتمام پیام *
* ساعت ۵:۴۷ *
هیونا : از حموم اومدم بیرون لباسی که فرستاد رو پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و یه میکاپ لایت کردم موهامم حالت دادم و دورم ریختم چند بافی عطر زدم و کیفمو برداشتم که کوک پیام داد بیام دم در.
از عمارت خارج شدم و سوار ماشینش شدم سمت مهمونی رفتیم .
* چند مین بعد *
هیونا : رسیدیم رفتیم داخل کوک رف پیش دوستاش ( اعضا ) منم رفتم یه کنار نشستم که چشمم خورد به یونا اون اینجا چیکار میکنه .
یونا هم منو دید و بهم علامت داد برم تو حیاط پاشدم و از مهمونی خارج شدم رفتم تو حیاط اونم شروع کرد .
یونا : هیونا باید از کوک طلاق بگیری !
هیونا : اونوقت چرا ؟
یونا : چون برايه انتقام با توعه !
هیونا : بسه دیگه بابا هم همینو گف در حالی که شماها بهش کرم ریختین درسته خانوادم هستید ولی هیچوقت نتونستم بهتون اعتماد کنم چون باعث میشدید روز ب روزم بدتر بشه بابا ک اصلا بهم توجهی نداش تو همش بهم زخم زبون میزدی میدونی حرف میتونه چجوری خنجر تو قلبت فرو کنه اگه کتکم میزدی بهتر بود تا زخم زبونات مامانم که فقط ازم دورش میکردی بسههه دیگههه! (داد )
یونا : تو بس کن من عاشق کوکم ولی بابا نزاشت مامانم که فرار کرده رفته نیویورک . من بدون کوک نمیتونم زندگی کنم . ( داد ) فکر کردی کی یه بادیگارد رو مجبور کرده بود بهت تج*اوز کنه بلههه من مجبورش کردمممم و اینکههه من از کوک بااااارداررم ( داد )
هیونا : با کلمه ای که یونا گف یه سطل آب یخ روم خالی شد .
یونا : بله من ازش حااامله ام . اگه فکر میکنی دروغه بیا اینم تست .
هیونا : .....
ادامه دارد .....
کوک : حالا میتونی بری !!!
هیونا : پاشدم و رفتم حیاط امام هشتم از لبو هم قرمز تر شدم .
* فردا صبح *
هیونا : داشتم کتاب میخوندم که کوک به گوشیم پیام داد .
پیام *
کوک : سلام .
هیونا : سلام چیشده ؟
کوک : واست لباس میفرستم ساعت ۶ حاضر باش .
هیونا : چرا ؟
کوک : میخواییم بریم به یه مهمونی
هیونا : باشه .
اتمام پیام *
* ساعت ۵:۴۷ *
هیونا : از حموم اومدم بیرون لباسی که فرستاد رو پوشیدم ( اسلاید ۲ ) و یه میکاپ لایت کردم موهامم حالت دادم و دورم ریختم چند بافی عطر زدم و کیفمو برداشتم که کوک پیام داد بیام دم در.
از عمارت خارج شدم و سوار ماشینش شدم سمت مهمونی رفتیم .
* چند مین بعد *
هیونا : رسیدیم رفتیم داخل کوک رف پیش دوستاش ( اعضا ) منم رفتم یه کنار نشستم که چشمم خورد به یونا اون اینجا چیکار میکنه .
یونا هم منو دید و بهم علامت داد برم تو حیاط پاشدم و از مهمونی خارج شدم رفتم تو حیاط اونم شروع کرد .
یونا : هیونا باید از کوک طلاق بگیری !
هیونا : اونوقت چرا ؟
یونا : چون برايه انتقام با توعه !
هیونا : بسه دیگه بابا هم همینو گف در حالی که شماها بهش کرم ریختین درسته خانوادم هستید ولی هیچوقت نتونستم بهتون اعتماد کنم چون باعث میشدید روز ب روزم بدتر بشه بابا ک اصلا بهم توجهی نداش تو همش بهم زخم زبون میزدی میدونی حرف میتونه چجوری خنجر تو قلبت فرو کنه اگه کتکم میزدی بهتر بود تا زخم زبونات مامانم که فقط ازم دورش میکردی بسههه دیگههه! (داد )
یونا : تو بس کن من عاشق کوکم ولی بابا نزاشت مامانم که فرار کرده رفته نیویورک . من بدون کوک نمیتونم زندگی کنم . ( داد ) فکر کردی کی یه بادیگارد رو مجبور کرده بود بهت تج*اوز کنه بلههه من مجبورش کردمممم و اینکههه من از کوک بااااارداررم ( داد )
هیونا : با کلمه ای که یونا گف یه سطل آب یخ روم خالی شد .
یونا : بله من ازش حااامله ام . اگه فکر میکنی دروغه بیا اینم تست .
هیونا : .....
ادامه دارد .....
۳.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.